" Tears "

102 15 5
                                    

استیج تمی رویایی داشت و فلیکس به محض قدم برداشتن روی زمین چوبی بلت، لبخند زد. ماسکی درکار نبود چهره‌ی فرشته‌گونه‌ش زیر نور نقره رنگ پرژکتورها می‌درخشید، معصومیتی که مختص یک مرد عاشق بود، حسی مقدس که در قالب شکلی از هنر به تصویر می‌کشید.

اجرا بیست دقیقه زمان برد. دخترکی که نقش ژولیت رو به عهده داشت بیش از حد ظریف و زیبا بود، حرکات ماهری داشت و سطح تماس بین بدن‌هاشون رو به حداقل رسونده بود؛ رومئوی گم‌ شده‌ی دخترک درست اواسط ردیف اول نشسته بود و با وجود بالرین بودنش، توی اجرا حضور نداشت. این محدودیت کار رو سخت و همزمان قلب فلیکس رو گرم می‌کرد، برای بالرین شکننده‌ی داستان، تعهد از احساسات اهمیت بیشتری داشت.

«ممنونم اوپا.»

مینجونگ با لبخند خجلی تشکر کرد و موهای بلندش رو کنار زد. فلیکس همیشه مراقب حریم اعضای تیم بود و با وجود تازگی صحنه و تجربه‌های کمش، از خیلی چیزها چشم پوشی می‌کرد.

«خواهش می‌کنم، حالا رومئوی خوشبخت شاپرک کوچولومون کجاست؟»

صورت ریزنقش مینجونگ، یادآور چشم‌های درشت و بی‌گناه دخترکش بود و فلیکس چقدر احساس دلتنگی می‌کرد. مخصوصاً حالا که سرخ شده بود، فلیکس ناخواسته حس پدری رو داشت که با همسر احتمالاً آینده‌ی دخترش ملاقات می‌کنه. انگشت‌های نازک مینجونگ، به مرد مرتب و خوش لباسی اشاره کرد. دسته گل بزرگ و زیبایی از ژیپسوفیلا رو بغل کرده بود و یک پاکت شیک و شیری شکلات رو زیرش نگه می‌داشت.

«کاملاً به علایقت آشناست.»

فلیکس با لبخند زمزمه کرد و دستش رو به نرمی، روی کمر باریک دخترک گذاشت و اون رو سمت مرد هل داد. پشت صحنه شلوغ بود و مینجونگ هنوز میکاپ و لباس‌های اجراش رو داشت. با این حال، سمت مرد رفت و وقتی نگاه گرم و پر حمایت فلیکس رو دید پر از خجالت صحبت رو شروع کرد. هیاهوی جمعیت مکالمه‌شون رو نمی‌شنید و برای اولین بار از شلوغی اطرافش متشکر بود.

درد تیز بین انگشت‌های پاهاش، کل حواس فلیکس رو به هم ریخت و صورتش جمع شد. برای عمیق نبودن لمس‌های بین خودش و مینجونگ، حرکات رو با فشار و کشش بیشتری انجام داد و تازه متوجه درد وحشتناک انگشتاش شده بود. قبل از ورود به اتاق استراحت، کفش‌هاش رو در آورد و پا برهنه داخل رفت. دیگه نمی‌تونست شلوغی رفت و آمد، جیغ های نازک نایون و فشار روی پاهاش رو تحمل کنه.

بزاق کم پشت لب‌هاش رو قورت داد و در رو پشت سرش بست. نمی‌تونست به تپش تند بین سینه‌ش دروغ بگه، بدنش رو متعلق به نگاه تاریک مرد می‌دید و با رضایتی لذت بخش همه‌ی درد رو به جون می‌خرید. کفش‌هاش رو روی میز آرایش بزرگ و شلوغ گذاشت و رو به روی آینه‌ی قدی کنارش ایستاد. فضای اتاق استراحت توی شبیه به اتاق خواب چارلز سوم داشت و بجز یک تخت سلطنتی، هیچ چیزی ازش کم نداشت. نگاهش رو روی کنده کاری های آینه پایین برد و به انگشت‌های کوچک و خون آلودش رسید.

Blood Lake's Swan Där berättelser lever. Upptäck nu