03] A

50 21 10
                                    

بکهیون مصمم روی صندلی نشست و منتظر موند . خانوم هو واقعا خسته بود و بکهیون تصمیم نداشت امروز صحبتی طولانی داشته باشن ، اون زن واقعا به استراحت نیاز داشت

آقای سونگ نیومده بود و بکهیون ته دلش یکم نگران مرد بود .. اتفاقی نیوفتاده باشه؟

ولی مهمترین چیزی که ته دل پسر رو اکلیلی می کرد کار جدیدی بود که میخواست انجام بده

امروز با مرد سیاه پوش صحبت میکرد. اسمش رو میپرسید و بهش میگفت رفتار دیروزش چقدر زشت بوده!

بکهیون فقط میخواست کمک کنه. دوست نداشت چه این مرد چه بقیه مورد ظلم واقع بشن و حتی نتونن کمک بخوان !! بکهیون نمیخواست کسی در سکوت درد بکشه

نگاهی به خانوم هو انداخت و با دیدن پلکهای بسته ش احساس غم کرد. زن کنارش واقعا انسان زحمتکشی بود و بکهیون امیدوار بود حداقل چیزهایی توی زندگیش باشه که بتونه در برابر تمام این خستگی ، خوشحالش کنه و روحش رو تازه نگه داره

با دیدن قدمهای اهسته مردی که به ایستگاه نزدیک میشد ذهنش از خانوم هو فاصله گرفت. قیافه مرد فرقی با روزهای قبل نداشت ولی بکهیون احساس میکرد مرد با دیدنش دوست داشت از ایستگاه بره

اوکی...

بکهیون قرار نبود صرفا با احساسی که از مرد گرفت اون رو قضاوت کنه ، ولی میتونست حداقل کاری رو بکنه که خودش دوست داره و اهمیتی به نظر مرد تماما سیاه نده!! شاید اینطوری هم میتونست عوضی بودن اون خفاش سیاه رو تلافی کنه و ته دل خودش رو اروم

کوله ش رو از روی صندلی برداشت و سمت مرد نشسته در دورترین صندلی حرکت کرد. تا چند صندلی باقی مونده باز هم جهت نگاه مرد به زمین یا حتی حالت صورتش تغییر نکرد ولی بکهیون دید وقتی کوله ش رو روی صندلی کنارش گذاشت ، مرد نفس عمیقی کشید

خودش رو روی صندلی پرت کرد و کوچکترین اهمیتی به راحتی قلبی مرد نداد . کوچکترین اهمیتی !!

- فکر نکن رفتار زشت دفعه قبلت رو فراموش کردم ، صرفا اینجام چون بنظرم باید صحبت کنیم و البته که من به معذرت خواهی تو احتیاج ندارم ولی خوشحال میشم متوجه زشتی کارت بشی

سعی کرد لحنی نرم و دوستانه داشته باشه ولی با گذشت چند ثانیه و ندیدن واکنشی از طرف مرد کلافه چندبار پلک زد : نشنیدی یا نمیخوای بشنوی؟؟

مرد باز هم چیزی نگفت و بکهیون اینبار آهی کشید : محض رضای خدا تو سالمی چرا اینقدر سعی میکنی شبیه ادم هایی که نه میشنون و نه حرف میزنن رفتار کنی؟

"خفاش شب" باز هم چیزی نگفت ، ولی بکهیون از حالت ریز بالا رفتن گوشه یک طرف لبش احساس کرد مرد پوزخندی زده !

خوشش میومد بکهیون رو‌کلافه کنه؟ شاید اینطوری میخواست بکهیون زودتر بره و تنهاش بزاره؟

Chany Not The 25-[2/4]🫀ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈKde žijí příběhy. Začni objevovat