_ شب انتقال_
_جونگکوک_
با گذاشتن آخرین لباسم زیپ کولهای که لئو مختص من خریده بود رو بستم.
کلاه کپ مشکیرنگ روی سرمرو صاف کردم و برای رسیدن به وَن مشکیرنگ با عجله پلههارو پیمودم.
برای آخرینبار نگاهی کلی به عمارت انداختم، هجوم خاطرات به سرعت برام یادآور روزهای ابتدایی شدن.
افراد این عمارت منرو به عنوان عضوی از خانوادهشون قبول کردن، وظیفهی خودم میدونم بخاطرِ حفاظت از این خانواده از حدم فراتر برم.
با برگشتن به سمت ماشین، چهرههای آشنا در دورنمای چشمهام جلوهگر شدن.
بدونِ لحظهای درنگ توسط شتابِ آغوشِ ویکتور به عقب هل داده شدم، نامحسوس لبخندی زدم و سعی کردم این خاطرههارو ذخیره کنم:
- من دلم خیلی برات تنگ میشه!!
با لحنی تخس سریعا جواب داد:
- نمیخوام، تو هماتاقی خیلی خوبی بودی حالا من دوباره تنها میشم.
+ الان که خیلی بهتره دیگه شباتو با لئو میگذرونی.
مشتی به بازوم زد و زیر نور پرژکتور سرخ شدنش به وضوح مشخص شد.
قهقهی بلندی سر دادم و برای مدتی نچندان طولانی به چهرههاشون خیره شدم:
- مواظب خودت باش، هر ازگاهی به سازمان اصلی سر میزنم پس توی لابی اونجا همدیگرو ملاقات میکنیم.
- مشکلی برات پیش اومد از طریق ساعتت برام اطلاعات بفرست...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- در آخر، توی اولین ماموریتی که بهت داده میشه نهایت تلاشتو کن، حتی اگه بقیه دهن گشادشونو باز کردن بازم اولین ماموریتو قبول کن.
کلافه بودنش بیش از هر لحظهای مشخص بود و همینش روی اعصابم بود.
بعد از آخرین مکالمات وارد ون شدم و با حرکت کردنش چشم روی هم گذاشتم تا موقع رسیدن به مقصد استراحت کرده باشم.
...
+ لوئیس همیشه همین روش رو به کار میبره هیچوقت شخصا مستقیم دستوری نمیده.
- چیکار میتونی کنی؟
+ همیشه به طور بینقصی زمینهرو فراهم میکنه و طرف مقابل رو تحت فشار میذاره تا اونا کاری که میخواد رو انجام بدن، راهی نیست مجبوریم شرکت کنیم.
سریعا دستمرو روی دهنش گذاشتم و لب زدم:
سری تکون داد و دستمو برداشتم:
- فقط امیدوارم دوباره با احساساتت کلنجار نری تهیونگ!
+ اینبار جای هیچ اشتباهی نیست، نباید پای جونگکوک به این قضایا باز بشه، چون اونموقع لحظهای درنگ نمیکنم.
+ ازش محافظت میکنم مطمئن میشم جاش امن باشه هر موقع اون حس اطمینان احاطهم کنه، اونوقت تک گلولهی آرلینو تو مغز خودم دعوت میکنم.
- دیوونه شدی؟ دست از این رفتار احمقانه بکش!!
+ دلتنگم، دلتنگی درد داره، میخوام یکبارم شده عشقشو احساس کنم.
- بس کن تهیونگ.
+ همهچیز ته مغزم دفن شده، نمیتونم فقط بشینمو منتظر شناور شدنشون بمونم.
- مطمئنی؟
.......
......
....
سلام.
کم کم داریم به اوج نزدیک میشیم
از همین الان خوب و دقیق بخونید و اتفاقات رو تجزیه و تحلیل کنید که گیج نشید.
سوالی بود یا جایی نامفهوم بود بپرسید.
نقد و نظراتتونم با کمال میل میخونیم.
بنظر شما امکان داره این دو توی کالیکا همرو ببینن؟؟
YOU ARE READING
Endless pain| درد بی پایان
Fanfiction+ از نظر موقعیتی، تو جرم بینقصی انجام دادی، جئون! آشفته فریاد زد: - من...تمام این مدت چشمامو رو حقیقت میبستم، وانمود میکردم ازش ترسی ندارم. ولی...اون لحظه پیش رومونه، میخوای دوباره منرو از لمس لبهات محروم کنی..کیم؟! سکوت تنها جواب برای قلب دگرگو...