_تهیونگ_
با پوشیدن کت چرمی مشکی رنگم استایلم رو کامل کردم، جلوی آینه خم شدم و برای مطمئن شدن از حالت موهام دستم رو بین موهام بردم و به بالا هدایتشون کردم.به صورت خودم نگاه کردم و یک دور نقشهرو توی ذهنم مرور کردم و از اتاق بیرون رفتم.
_جونگکوک_
- امیدوارم همه چی خوب پیش بره.
به سمت ویکتور برگشتم، نفس عمیقی کشیدم و با لحن اطمینانبخشی گفتم:
+ پیش میبریمش، من مسئولیت محافظت از تو رو دارم پس شک نکن که وقتی پاش برسه به خوبی اوضاع رو مدیریت میکنم.
دستش رو به سمت قلبش برد و بهطور مصنوعی چهرهاش رو جمع کرد و شتابزده گفت:
- قلبم به تپش افتاد که!
و پشتبند حرفش خندهی بلندی کرد.
سری از تاسف تکون دادم و به سمت کمد رفتم.
هودی مشکی رنگی رو بیرون آوردم و روی تیشرت مشکی رنگم پوشیدم.
روی تخت نشستم و کیف سامسونت مشکیرنگ رو باز کردم.
کُلت رو برداشتم، با فشار دادن دکمهی پایینِ ماشه خشاب رو بیرون آوردم.
گلولههارو وارد خشاب کردم و اسلحهرو بستم.
- چقدر سریع!
+ سابقهی کار با اسلحه داشتم.
- آدم کشتی؟
با این حرفش مکثی کردم، به کلت داخل دستم نگاهی کردم و غرق در افکارم گفتم:
+ نه، میخواستم شلیک کنم ولی قلبم با عقلم سر مجادله داشت، قلبم فرمانِ شلیک نمیداد و به ناچار گذاشتم تا قماربازِ مورد علاقم از دستم فرار کنه...
با صدای ضربه به در ویکتور بلند شد و برای باز کردن در اقدام کرد، به محض باز کردن در قامتِ لئو آشکار شد.
از اونجایی که پشتش به من بود متوجهی حضور من نبود،به سمت ویکتور هجوم برد و دستاش رو دور گردنِ ویکتور حلقه کرد و سرشرو روی شونهی ویکتور گذاشت.
اما با صدای اِهم، اوهومِ ویکتور سریع از آغوش ویکتور بیرون اومد و به سمتِ من چرخید،با صورتی خنثی به جفتشون نگاهی کردم و لبخندی زدم و با لحنی نچندان جدی گفتم:
+ از این نمایش زیبا نهایت لذترو بردم.
لئو چشمهاشرو روی هم فشار داد با حرص گفت:
- پسرهی عوضی!
ویکتور با تتهپته خطاب به لئو گفت:
- ما...ماشین اومده؟
لئو سری به نشانهی تایید تکون داد و بازهم هشدار داد:
- ویکتور، جونگکوک اونجا به هیچعنوان نوشیدنی یا هر کوفتِ دیگهای رو نخورید به محض اینکه متوجهی هر چیزِ مشکوکی شدین بزنید بیرون، دیان و مدلین هردوشون برای شما یه خطرن و حتی ممکنه اعضای مدلین اونجا پیداشون نشه ولی اون عوضی دیان بخواد یه غلط اضافه کنه!
YOU ARE READING
Endless pain| درد بی پایان
Fanfiction+ از نظر موقعیتی، تو جرم بینقصی انجام دادی، جئون! آشفته فریاد زد: - من...تمام این مدت چشمامو رو حقیقت میبستم، وانمود میکردم ازش ترسی ندارم. ولی...اون لحظه پیش رومونه، میخوای دوباره منرو از لمس لبهات محروم کنی..کیم؟! سکوت تنها جواب برای قلب دگرگو...