"مدتی پس از حادثه/ملاقات با مشاور"
"کیم تهیونگ"
با عصبانیت فریاد کشیدم و همزمان دستِ مشت شدهام رو روی میزِ مقابلم کوبیدم و بلند شدم، به موهام چنگی زدم و برای بار چندم داد زدم:
+چه غلطی کردی؟
- الان اینجا نباید بحثش رو پیش بکشی.
کوبیدمش به دیوار و کفِ دستم رو کنار صورتش به دیوار چسبوندم:
+خفه شو و دهنتو ببند...فقط بگو چه گوهی خوردی؟!
در آنی به سرعت یقهم توسطِ بوگوم گرفته شد، متقابلا فریاد زد:
-اون عوضی تشنهی کشتنت بود!!
نفس عمیقی کشیدم ولی بازم باعث نشد خشمی که از درون درحال آتیش زدنم بود فروکش کنه، دستم رو روی شونهاش گذاشتم و در حد شکستن میفشردم و با فک چفت شده گفتم:
+اگه مرگِ من باعث آروم شدنش میشه، من حاضرم بمیرم تا آرامش درون اون متولد شه.
نگاه متعجب و دردآلودشو بهم دوخت و گفت:
-میخوای اینطوری پیش بری؟!
فشار دستمو از روی شونههاش برداشتم و بهش پشت کردم، سکوت تنها جوابی بود که برای این سوال داشتم.
خودشو جلوم انداخت و گفت:
-جواب بده عوضی، میخوای اینطوری پیش بری؟؟
الان خشم تنها حسی نبود که درونمو آتیش میزد، بلکه درموندگیِ ذهنیهم بهش اضافه شده بود:
+چه حسی داری وقتی داخل یه گودال بیانتها میوفتی؟
-حرف مفت نزن و جواب من رو بده!
+من محبوبیتم رو پیشش از دست دادم، حالاهمباید تاوانش رو پس بدم.
+اون یه اثرِ هنریِ پرستیدنیِ!
نگاه توی چهرهاش، ناخوانا بود...
حتی متوجه نشدم کِی توی آغوشش گرفته شدم،
-عوضی، مشکلت همینه همیشه میخوای به خودت تکیه کنی.
در همین حین در با شتاب باز شد و قامتِ آرلین نمایان شد، آشفته و عصبی داخل شد و در رو پشت سرش بست.
شرایط جالبی بود!
نگاهی به بوگوم کردم و سرم رو تکون دادم....
دومین باری بود که پام رو توی این اتاق کوفتی میذاشتم، دستهایی نامرئی مانعِ نفس کشیدنم شده بود،
چشمهام رو بستم تا از لرزشهای بیوقفهی مردمکها جلوگیری کنم.
اینجا محل بازجوییِ افراد سازمان بود، جایی که میشه گفت باهاش غریبه نبودم...ولی این حس کوفتی اضطراب چی بود این وسط؟!
سردیِ صندلیِ فلزی، پوستِ نازکِ انگشتام رو به چالش میکشید.
صندلی ها رو عقب کشیدیم و منتظر ایستادیم، بعد از گذشتِ دقایقی دستگیرهی در به آرومی چرخید. کفشهای مشکی رنگش مثل همیشه واکس خورده بود و بیدرنگ غرور و اقتدارِ صاحبش رو به نمایش میگذاشت، طوری که بیاختیار وادار به تعظیم کردن شدیم.
ترکیبِ صدای عصا و قدمهای استوارش ضعف رو به مخاطب قالب میکرد.
با چشمهایی که هیچ احساسی ازشون ساطع نمیشد به دونفرمون خیره نگاه کرد، سیگارِ طلاییرنگِ مورد علاقهاش (treasurer cigarettes) رو روشن کرد و با دستش اشارهای کرد تا ماهم بشینیم.
با خونسردی دودِ سیگارش رو بیرون داد، حتی دستگاه تهویه جرات شکستن سکوتِ ارباب جنایات رو نداشت.
همونطور که با کمک دو دستش به میز وسط اتاق تکیه داده بود سایهی تسلطش رو روی سرِما انداخت، چشمهاش رو بست و شمرده شمرده و خونسرد لب زد:
-دو مامور محبوبِ من، یعنی باید باور کنم که دیگه برام فایدهای ندارین؟
*متاسفیم قربان...
بوگوم بود که به سرعت و با عجله بیان کرد اما گفته نشده خفه شد.
لوئیس انگشت اشارهاش رو به نشونهی سکوت رو لبهاش گذاشت:
- تو قانونِ منرو میدونی بوگوم پس قبلِ هر حرکت فکر کن، تهیونگ کنجکاوم بدونم نظرِ تو چیه؟
سعی کردم با خونسردی جواب بدم هرچند در برابرِ این مرد چندان در این امر موفق نبودم...
+منکر اشتباهاتمون نمیشم.
تکیهشو از میز برداشت و صاف ایستاد، همونطور که نطق سیگارِ توی دستشرو روی میز خفه میکرد گفت:
- پس تایید میکنی که بدردنخور شدی؟
فشار دستهای مشت شدهام زیر میز حالا به پشت پلکام سرایت کرده بود و باعث شد پلکامو برای حفظ خودمو جلوگیری از فروپاشی جلوی این مرد، به همدیگه فشار بدم:
+نه قربان،هر کاری برای اثبات حرفام میکنم.
همزمان با ثابت کردن دستهاش توی جیبِ شلوارِ خوشدوخت و تماماً مشکی رنگش، نگاه ناخواناشو هم توی چشمام ثابت کرد و زمزمه کرد:
- تو خیلی جاهطلبی تهیونگ، از من فرصت میخوای؟
تمام سعیمو برای کنترل ضربان قلبم کردم، بعید بود اگه تا الان صداش به گوش بوگوم نرسیده باشه...!
+شاید جسارت بنظر بیاد، ولی درسته ازتون فرصت میخوام.
بعد از حرفی که با جمع کردن تمام جرعتم زده بودم، جو حاکم بر فضا سنگین شد
.تمام افراد حاضر در اتاق حتی جرعتِ نفس کشیدن نداشتن تا مبادا سکوت ایجاد شده رو بشکنن و برای خودشون دردسر درست کنن.
بعد از گذشت "پنج دقیقه" عذاب آور، طوری که هممن و همبوگوم از اعماق وجود مطمئن بودیم که گور خودمونو با جفت دستامون کندیم، با حرفی که زد باعث شد به یکباره ریزش آب سردی رو روی ستون فقراتم حس کنم.
- دستورِ ماموریت جدید از طرف باس رسیده، اینکه وارد کالیکا بشید.
از شدت تعجب چشمهام درشت شد و تکونی خوردم.
- به عنوان مهمان میرید اما هدف اصلی مهارتِ شما توی جاسوسیِ، دستورالعمل محمولهی جدید رو هک کن و از فرصتی که بهت داده شده سربلند بیرون بیا.
و تو بوگوم وظیفت همراهی و اطاعت از تهیونگ توی این ماموریته، فرصت خوبی برای اثبات و برگشتنه!بعد از حرفش، سیگار دیگهای روشن کرد و همونطور که از اتاق خارج میشد با لحنی خونسرد که بیشتر ترس رو به فرد القا میکرد گفت:-به نفعتونه این دفعه گندی نزنید، درغیر اینصورت اجازه نمیدم حتی جنازتون با آرامش بره زیر خاک!!
با این حرفش لرزی کردم، پس این ماموریت زندگیمو تحت شعاع قرار میده و هیچ خطایی جایز نیست.
...
یه تشکر ویژه از تنها میولین بهخاطر ایدهپردازیش دارم.
از صبر و شکیباییتون ممنونم و مرسی که تا الان همراهیمون میکنید.
نظر شما چیه؟
بنظرتون چه اتفاقاتی توی کالیکا میوفته؟
و چرا باید مدلین چشمش به محمولهی کالیکا باشه؟!تهیونگ میتونه ارزشش رو پیش جونگکوک اثبات کنه؟
YOU ARE READING
Endless pain| درد بی پایان
Fanfiction+ از نظر موقعیتی، تو جرم بینقصی انجام دادی، جئون! آشفته فریاد زد: - من...تمام این مدت چشمامو رو حقیقت میبستم، وانمود میکردم ازش ترسی ندارم. ولی...اون لحظه پیش رومونه، میخوای دوباره منرو از لمس لبهات محروم کنی..کیم؟! سکوت تنها جواب برای قلب دگرگو...