_ part 28 _

334 65 64
                                    

چند روزی از مسابقات گذشته بود و ب غیر از همون روز مسابقه جونگکوک دیگه نتونسته بود تهیونگ و ببینه و همین خیلی رو اعصابش بود
درحالی که سُرُم مریضشو چک میکرد رو ب منشی گفت
/ من جایی کار دارم سرمشون که تموم شد جدا کن میتونن برن

منشی سر تکون داد و کنار رفت
جونگکوکم توی ذهنش نقشه شو برنامه ریزی کرد

طبق برنامه ریزیش الان یه جای دور دست بدون هیچ آمبولانس و ماشین بود و میتونست راحت به کارش برسه
ولی قبلش باید یه کاری میکرد که وقتی ته رسید شک نکنه

چند ثانیه به سنگ توی دستش خیره شد
/ اگ جواب نده خودم و از پل پرت میکنم پایین
و ب محض تموم شد حرفش سنگ رو نه خیلی محکم نه خیلی آروم زد به پیشونیش که باعث شد شکافی روش ایجاد بشه و ازش خون بریزه

درد زیادی داشت اما مهم نبود
وای راستشو بالا آورد و ساق پاشو محکم به درخت کوبید
مطمین بود که نشکسته چون محض رضای خدا اون ۱۵ سال فاکی از زندگیشو صرف دکتر شدن کرده بود
اما میتونست حس کنه که بخاطر ضرب محکمی که پاش دیده قراره باد کنه و بشدت کبود بشه
با بغض غر غر کرد
/ فاک بهت کیم تهیونگ بخاطر تو دارم خودزنی میکنم

کم کم اشکاش سرازیر شدن که فرصت و غنیمت دونست و  شماره تهیونگ و گرفت

تهیونگ توی کارگاه داشت به هنرجو هاش آموزش میداد که با صدای زنگ گوشیش اونو از جیبش درآورد
روی صفحه گوشی اسم ( دکتر بانی ) خودنمایی میکرد
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و با دیدن ساعت ۳ ظهر با تعجب با خودش فکر کرد
٫ جونگکوک معمولا این موقع ها ب من زنگ نمیزنه!

جواب که داد با صدای بغض مانند و دردمند جونگکوک قلبش یک ضربان رو جا انداخت

/ ا... الو ... .. ه.. هیونگ ... یو..نگی هیونگ ... هق ... یونگی هیونگ

جوری با تعجب از جاش بلند شد ک صندلی ک روش نشسته بود با صدای بدی افتاد و همه با تعجب بهش نگاه کردن
اهمیتی نداد و با ترس و نگرانی با صدای تقریبا بلندی گفت
٫ جونگکوک؟؟؟!!!! ... چیشدع خوبی؟ چرا گریه می‌کنی

/ ت..ته ؟ ... من ... هق ... من فکر کردم ... زنگ زدم ...هق ... به یونگی هیونگ

تهیونگ کلافه پوفی کششید و گفت
٫ اونو ولش کن میگم چرا گریه می‌کنی

ی دفعه صدای گریه های جونگکوک بلند شد که ته نفهمید چرا احساس کرد تنگی نفس گرفته
با اضطراب سمت اتاقش رفت و همون‌طور که کیفشو برمیداشت با نگرانی مخشصی ک تو صداش بود گفت
٫ یا یا یااا ... جونگکوک بگو ببینم چی شده کجایی

/من تصادف کردم ... هق .... ن... نمیتونم تکون بخورم ... و..پام شکسته ...‌هق... جای ....( یه جایی رو تصور کنین دیگ من نمی‌دونم 🗿😂)

تهیونگ دیگه ادامه صحبتا رپ نشنید
فقط با آخرین سرعتی که میتونست بدون جواب دادن به هنر آموزاش که با تعجب بهش نگاه میکردن سالن و ترک کرد و بعد از تاکسی گرفتن به سمت همون جایی که جونگکوک گفته بود رفت

My rejected fairy🧚🏻✨Where stories live. Discover now