_ part 6 _

415 78 5
                                    

چند دقیقه ای میشد که به استودیو و یا همون خونه ی یونگی رسیده بودن اما دریغ از یک کلمه صحبت
جیمین روی تخت اتاقی که یونگی براش آماده کرده بود نشسته بود و سعی میکرد درد زخم به جا مونده از بال هاشو نادیده بگیره
از داخل اتاق به بیرون دید نداشت و نمیتونست بفهمه یونگی کجا رفته
همون طور که با کنجکاوی از لای در بیرون و نگاه میکرد که  یونگی با یک ماگ دمنوش وارد اتاق شد
صندلی جلوی میز رو کنار تخت کشید و روش نشست
میتونست حس کنه که نگاه جیمین تمام حرکاتش رو زیر نظر گرفته
آروم ماگ و به سمتش گرفت و بالاخره لب باز کرد
_ اینو بخور  دردتو آروم می‌کنه
جیمین ماگ رو با احتیاط میون دستش گرفت و آروم تشکر کرد
بخار مایع گرم داخل لیوان به صورتش برخورد می‌کرد و حس آرامش رو بهش تزریق میکرد

_ خب ... میخوای تعریف کنی؟

خودشم خوب میدونست که بلاخره باید تعریف کنه . یونگی حق داشت که بدونه چون هرچی نباشه جیمین یه پری بود که وارد قلمروش شده و قطعا احساس خطر میکرد
پس با آرامش شروع به تعریف کرد

+ من .... من ... خب میدونی من شاهزاده بودم ... و مقام اول جانشینی .... ولی من ... من نمی‌خوام جانشین بشم

به یونگی که حالا تنها حواسش به جیمین بود نگاه کرد
اخمی ندید ... پوزخندی ندید ... اون صورت یجوری نشون میداد که انگار درکش می‌کنه ... همین حس باعث شد ماهیچه کوچک سمت چپ بدنش آروم بگیره و با خیال راحت تر به حرف زدنش ادامه بده

+ من اصلا آدم سیاست ... جنگ و جانشینی نیستم ..... می‌دونم. مسخرست ولی من حتی نمیتونم شمشیر بگیرم دستم .... پدرم میخواست من جانشین بشم تا مردمش و رهبری کنم ولی من احساس میکنم اصلا برای اینکار ساخته نشدم ... هرچقدر باهاش مخالفت کردم قبول نکرد و امروز ....
آهی کشید و ادامه داد :
+ امروز بهم گفتن یک خائن رو دستگیر کردن و من باید برم شکنجش کنم و بعد بکشمش .... آخه کی همچین کاری می‌کنه ... من حتی وقتی میبینم یک بچه افتاده روی زمین پاش زخم شده بغض میکنم بعد انتظار داشت من یک پری ... یک نفر که جون داره زندگی داره رو شکنجه کنممم؟

یونگی لبخندی به احساساتی بودن پسر مقابلش زد

+ و میدونیی جالبیش کجاست ؟

یونگی که از حرص خوردن پری خندش گرفته بود فقط سرشو به معنای نمیدونم تکون داد و باعث شد پری دوباره با حرص شروع به حرف زدن کنه

+ اون لنتی ... اون پسره ی ... اووووف دوست دارم بزنمشششش... اون اصلا خائن نبود و پدرم اون بدبخت مادر مرده رو دستگیر کرده بود تا من بکشمش و بعد شاهزاده بشم .... باورت میشه ؟ نه آخه چراااا ... بعدشم من رفتم قشقرق به پا کردم و داد و بیداد کردم ... و اونا...

به اینجای صحبتش که رسید بغض گلوشو گرفت
هنوزم فکر کردن به لحظه ای که بال هاشو ازش گرفتن قلبشو مچاله میکرد

My rejected fairy🧚🏻✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora