_ part 4 _

434 78 29
                                    

مین یونگی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مین یونگی

دستی به گوش های مخملی روی سرش کشید و دوباره به نقشه های روی دیوار نگاه کرد
فرمانده ارتش گربه سانان : نظرتون چیه شاهزاده مین ؟!

_آم ... نمیدونم ... فرمانده می‌خوام باهات صادق باشم ...خودتم میدونی که من حوصله سر و کله زدن با بقیه رو ندارم ... چه برسه به اینکه بخوام به چندصد نفر سرباز آموزش رزم آوری و شمشیر و تایر کمان و... بدم

/ شما درست می فرمایید شاهزاده ولی ما فکر کردیم اگر سربازان توسط شما آموزش ببینن ممکنه اشتیاق بیشتری داشته باشند

_ واقعا نمیتونم ... اما ممنون که همچین فکری می‌کنی ... مطمئنم که خودتون انقدر حرفه ای و کاربلد هستین که بتونین اموزششون بدین

فرمانده با لبخند سری تکون‌ داد و خواست از جاش بلند شه تا یونگی رو تا در اتاق پایگاه همراهی کنه که سربازش با شتاب وارد اتاق شد

٫ فرماندهههه.... فرمان.. ده .. فر..مانده

نفس نفس زدنش میون صحبتاش نشون دهنده این بود که تا اینجا دویده و خبر مهمی داره
فرمانده اخم هاشو در هم کشید و گفت : جانگ هوسوک ... امیدوارم دلیل خوبی برای اینهمه شتاب زدگی داشته باشی

یونگی همچنان با تعجب و البته کمی استرس به سربازی که حالت فهمیده بود اسمش هوسوکه نگاه میکرد

٫ فرمانده ... کنار دروازه ی شهر .... کنار...

/ چرا کامل حرف نمی زنی مردک جون ب لبم کردی

٫ کنار دروازه ... یک نفر پیدا کردیم ... حالش خیلی بده ‌..‌ باید....

فرمانده و یونگی دیگه منتظر ادامه صحبت هاش نموندن و با سرعت به بیرون رفتن

یونگی همون‌طور که روی پنجه های تند و تیزش میدوید فکرش درگیر این بود که چه موجودی بوده که سرباز حتی نتوانسته تشخیص بذه؟
خرگوش ؟ خرس ؟! فرشته ؟ یا حتی پری؟؟؟!!!!!

وقتی به دروازه رسیدن متوجه چند سرباز بالای سر یک نفر شدن
یونگی با سرعت خودشو به اونجا رسوند

My rejected fairy🧚🏻✨Where stories live. Discover now