"همراه من بیا." برای چندمینبار حرفش رو تکرار کرد.کلافه آهی کشیدم و با انگشت اشاره و شست گوشههای چشمم رو فشار دادم. "هی به من نگاه کن. درسته ما باهم خوب نیستیم اما قرار نیست آسیبی به من بزنن، باشه؟"
صدایِ دادوبیدادهای جک تا اینجا هم میاومد. نمیدونستم دلیل فریادهاش و عصبانیش چیه؛ اما علتش هر چیزی که بود، جک رو خیلی آشفته کرده بود.
هری نگاه نگرانش رو به بالا سوق داد. "بنظر میاد دعوای بزرگی باشه. چرا تا وقتی که همهچیز آروم بشه، باهام نمیای؟"
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و نگاه کوتاهی به درِ نیمهباز انداختم. "چون اون زن هنوز مادر منه! نمیتونم تویِ این موقعیت تنهاش بذارم، نه تا زمانی که کاملا مطمئن نشدم آسیبی بهش نمیزنه." با گفتن هر کلمه، صدام رفتهرفته بلندتر میشد. ترس باعث شده بود هیچ کنترلی روی رفتارم نداشته باشم. پشیمون از صدای بالا رفتهم، نگاه پشیمونم رو به هری که سرش پایین بود و با انگشتهاش بازی میکرد، دوختم.
همونطور که نگاهش روی آسفالت میچرخید، زمزمه کرد: "اما... اما اون هیچوقت برات کاری نکرده." گوشه لبش رو جوید. وقتی سکوتم طولانی شد، نگاهی به کوچه انداخت و قدمی بهم نزدیکتر شد. "اگه بمونی فقط بیشتر آسیب میبینی. خواهش میکنم به حرفم گوش بده و_"
حرفش رو قطع کردم. سرم رو جلو بردم، طوریکه نفسهای عصبیم توی صورتش پخش میشد. "اگه این اتفاق برای آنجلا میافتاد، باز هم همین حرفها رو میزدی؟"
صدایِ هریام مثل من کمی بالا رفت. "آنجلا مثل مامان تو نیست، اون همیشه کنارمه و مواظبمه، هیچوقت ناراحتم نمیکنه و ولم نمیکنه که یه گوشه با دردم..." ادامه حرفش تویِ گلوش باقیموند. تازه متوجه شد چی به زبون آورده. انگار اون هم به اندازه من از حرفی که زده، شوکه شده بود. چندبار دهنش رو بازوبسته کرد و بعد درحالیکه گونههاش از خجالت رنگ گرفته بود، سرش رو پایین انداخت.
با ناباوری چندبار پلک زدم. زبونم بند اومده بود. واقعا این حرفها رو هری زده بود؟ سوزشِ دردناکی رو تویِ قلبم احساس میکردم. لحظاتی قبل در حال نوازشم کردنم بود و حالا... آب دهنم رو به سختی پایین فرستادم و جملهای که نصفه رها کرد رو کامل کردم. "یه گوشه با درد بمیرم هری، همین رو میخواستی بگی؟" از این وضعیت متنفر بودم؛ از اینکه اینقدر در برابرِ کلماتی که از دهنش بیرون میاومد عاجز و درمونده میشدم، از اینکه بینِ حال خوب و بدم مرزِ باریکی وجود داشت که تعیین کننده این مرزِ باریک هری بود. کفِ دستم رو محکم روی لبهام کشیدم. "وقتی از دردم، از نداشتههام بهت گفتم، مطمئن بودم تو از اون آدمایی نیستی که یه روز توی صورتم تکرارشون کنی. فکر میکردم بلاخره یکی رو پیدا کردم که... که واقعا درکم میکنه." به سمت در رفتم اما قبل از اینکه واردِ حیاط بشم، همونطور که پشتم بهش بود با صدایی که غم توش موج میزد، زمزمه کردم: "چه فرقی با بقیه داری؟" از بالای شونه نگاهی به صورتِ گرفتهش انداختم. "از اینجا برو هری، من نیازی به دلسوزی و نگرانیت ندارم." همزمان با صدای کوبیده شدن در، پلکهام روی هم افتاد.
![](https://img.wattpad.com/cover/318435129-288-k866731.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romanceاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.