𝘱𝘢𝘳𝘵 27

33 7 1
                                    


درحالی‌که بقیه بچه‌ها توی زمین مشغول تمرینات فوتبال برای مسابقه روزهای آینده‌ان، من و لویی به بهانه‌ی مصدومیت جزئی به سالن استخر اومدیم تا با هم تنها باشیم. دست‌هام رو دورِ زانوهام انداختم. لویی لبه‌ استخر ایستاده بود و کوکی‌هایی که مدلین امروز صبح برای من آورده بود رو با اخم‌های درهم و حرص می‌خورد. از این فاصله هم می‌تونستم متوجه بشم که دو تا کوکیِ آخر رو به زور خورد تا هیچی برای من باقی‌ نمونه! به دیوار پشت‌سرم تکیه دادم و به این حرکاتِ بچه‌گانه‌ش خندیدم. پسره‌ی حسود! وقتی ظرف خالی شد با لبخند فاتحانه‌ای به سمتم چرخید. هنوز آثار عصبانیت توی چشم‌هاش مشخص بود.

زمان‌هایی که با هم تنهاییم رو خیلی دوست دارم. هیچ چشمی نیست که مجبورم کنه بهش نگاه نکنم. هیچ‌چیز نمی‌تونه حواس من رو ازش پرت کنه. اما وقت‌هایی که اطرافمون آدمه باید ازش فاصله بگیرم. درحالی‌که جای‌جایِ صورتش رو با دقت نگاه می‌کردم، از ذهنم گذشت: "کاش چشم‌هایِ من محکوم نبودن که از تو رو برگردونن."

به طرفِ استخری که آبش رو به تازگی عوض کرده بودن خم شد، ناخودآگاه داد زدم: "مراقب باش لو!"

از صدایِ بلندم شوکه شد و یه قدم به عقب برداشت. ظرفِ کوکی‌ها رو لبه استخر گذاشت. "به من دستور نده! از لحظه‌ای که این ظرف رو از مدلین گرفتی دیگه کارهای من به جنابعالی مربوط نمی‌شه!"

سعی کردم مانع از پدید اومدن لبخندم بشم. "اما همه کوکی‌ها رو تنهایی خوردی!"

دست‌هاش رو به کمرش زد و طلبکارانه به چشم‌هام خیره شد. "توقع داشتی به توام بدم؟"

- نه، ولی کاش همه‌ش رو یدفعه نمی‌خوردی، دل‌درد می‌شی.

از من رو برگردوند. "چون چندبار بوسیدمت دلیل نمی‌شه تو کارهای من سرک بشی!"

لب‌هام رو به داخلِ دهنم کشیدم. انگار لجبازیش ادامه داشت. پاهامو روی سرامیک‌‌های سفید دراز کردم و همزمان خمیازه طولانی کشیدم. دیشب دوباره کابوس دیدم، منتهی این‌دفعه متفاوت‌تر از بقیه بود؛ این‌بار لویی هم حضور داشت، ما دست همدیگه رو گرفته بودیم که یدفعه زمین زیرِ پاهامون به آب‌های عمیقی تبدیل شد و لویی رو به درون خودش کشید. من درحالی‌که ضربان‌های قلبم رو بلندتر از صداهای دیگه می‌شنیدم روی سطح صافِ آب می‌دویدم و اسمش رو صدا می‌زدم. وقتی از خواب پریدم هنوز هم تنها صدایی که می‌شنیدم ضربان‌های بی‌قرار و ترسیده قلبم بود. با بی‌تابی منتظرِ طلوع خورشید بودم تا ببینمش. شروع دوباره‌‌ی این کابوس‌ها بعد از چند سال، درست چند روز بعد از دیدنِ لویی بود. لبخند تلخی روی لب‌هام نشست و فکر کردم: "من در میان خواب‌ها و کابوس‌هام تو رو در آغوش گرفتم."

دست‌هاش رو پشتِ کمرش حلقه کرد و به طرفم اومد. بطری آب رو از روی زمین برداشت و سر کشید. بعد خم شد و کاغذی از داخل جیبِ سویشرتِ سورمه‌ایش بیرون کشید و جلوی صورتم گرفت.

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin