𝘱𝘢𝘳𝘵 14

32 6 8
                                    


ظرف میوه رو محکم روی میز کوبید و به من نگاه کرد. زیرِ نگاه سرزنشگرش درست مثل دو روز گذشته، خودم رو به انجام کاری مشغول کردم. اگه تواناییش رو داشت منو به مربای توت‌فرنگی تبدیل می‌کرد. از گوشه‌ی چشم به صورت درهمش نگاه کردم و به زور جلوی بالا رفتن گوشه‌های لبم رو گرفتم. اگه می‌دید که می‌خندم بلایی بدتر از نادیده گرفتن سرم می‌آورد. بشقاب‌های چینی با گل‌های آبی رو جلوی خودش و آنا گذاشت.

ابروهام رو بالا فرستادم. "فکر کنم یه بشقاب کم آوردی مامان."

یدونه سیب از ظرفِ میوه برداشت و شروع به پوست گرفتن شد. بعد از چند ثانیه با لحن خیلی آرومی گفت: "اتفاقا به اندازه آوردم." انگشتش رو به سمت خودش گرفت. "یک نفر." و بعد به طرف آنا دراز کرد. "دو نفر. نکنه توقع داری بعد از کاری که کردی برات بشقاب بیارم؟"

روی مبل نیم‌خیز شدم. "خودم_"

با لحن جدی وسط حرفم پرید. "هری استایلز جرأت نکن پات رو تویِ آشپزخونه‌ی من بذاری! اوه و یه خبر دیگه که فکر کنم از شنیدنش خوشحال بشی، غذاتم از امروز به بعد جیره‌بندی می‌شه، مثلا برای شام که من و پدرت گوشت می‌خوریم، تو یه تیکه نون و سوپِ بدون مخلفات می‌خوری." پا روی پا انداخت و گونه‌هاش به بالا متمایل شد.

آنا سرش رو پایین انداخته بود و شونه‌هاش می‌لرزید. کنار گوشم زمزمه کرد: "خیلی ازت شاکیه هری! خودت رو برای هر اتفاقی در آینده‌ نزدیک آماده کن." بعد دوباره به حل کردن جدول مشغول شد.

دستمو زیر چونه‌م گذاشتم و به مامان خیره شدم. امیدوار بودم مثل همیشه در برابر این نگاه معصومانه کوتاه بیاد. بعد از چند دقیقه که متوجه شدم هیچ اثری روش نداشته با کلافگی گفتم: "مامان_"

اجازه نداد حرفم رو کامل کنم. "من قبل از این‌که مربای توت‌فرنگیم رو بسوزونی مامانت بودم اما الان خانمِ آنجلا دبورا استایلزم." بعد انگار چیزی یادش اومده باشه سرش رو به سمت تلویزیون برگردوند. "بهت گفته بودم که سعی نکن باهام حرف بزنی! این آخرین‌بار بود که جوابت رو دادم." تیکه سیبی داخل دهنش گذاشت.

- این حرف رو یک ساعت پیش هم گفتی.

چشم‌هاش رو ریز کرد و با دقت به اطراف نگاه کرد. "آنا توام می‌شنوی؟ این اطراف صدای وز وز یه مگسِ پرسروصدا و روی اعصاب میاد."

آنا موزیانه خندید. "آنجلای عزیز فقط نادیده‌ش بگیر و فیلمت رو تماشا کن."

- باور کن چند ساله دارم این‌کارو انجام میدم.

با دهن باز به مامان و آنا نگاه کردم. همه‌ بعد از آشنا شدن با آنجلا منو فراموش می‌کنن؛ به غیر از لویی. لبخند محوی روی لب‌هام نشست که فقط با یادآوری و زمانی‌که اون کنارم بود روی لب‌هام می‌اومد. حسِ خیلی عجیبیه، وقتی بهش فکر می‌کنم انگار تو یه خلسه فرو می‌رم؛ مثل یه خواب می‌مونه که از زمان و مکان بی‌خبر می‌شی. لویی باعث می‌شه از دنیا غافل بشم. درسته... می‌خوام این احساس رو تجربه کنم حتی اگه باعثِ برگشتن کابوس‌های شبانه‌م بشه. ناخواسته و بدون این‌که حواسم باشه، شروع به کندن پوست‌های گوشه‌ ناخن‌هام کردم. وقتی متوجه‌ش شدم که سوزش زیادی رو احساس کردم. این عادت از بچگی همراهمه. ناگهان قلبم از احساساتِ خوب خالی شد، کاش لویی این‌جا بود فقط با نگاه کردن به چشم‌هاش حالم رو دگرگون می‌کرد. چشم‌های مامان در حینِ حرف زدن روی دست‌هام متوقف شد. با عجله دست‌هامو روی سینه‌م حلقه کردم. نباید بفهمه این عذاب دوباره به سراغم اومده. می‌تونم کنترلش کنم؛ باید بتونم! افکارم رو به گوشه‌ای روندم و به گفت‌وگوی اون دونفر گوش کردم.

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیKde žijí příběhy. Začni objevovat