خاطرات یکی پس از دیگری به ذهنِ خستهم حملهور میشدن، اما هیچکدومشون خوشحال کننده نبودن، فقط باعث میشدن درد و رنجِ نداشتن و دلتنگی روی قلبم سنگینی کنه. چشمهای پر شدهم اجازه نمیداد بطور واضح سنگِ قبر خاکستری رو ببینم. حروفهایی که اسمش رو میساختن در مقابل چشمهام میرقصیدن. تصویر آخرین شبی که روی زمین افتاده بود و از لایِ در نیمهباز اتاقِ کارش بهم نگاه میکرد، خاکستریترین و غمگینترین خاطرهای بود که ازش برای تمامِ عمرم به یادگار مونده بود. هنوز باهاش حرف نمیزدم مثل دفعات زیادی که از دستش عصبانی بودم و اون روبهروم مینشست و با لبخند نگاهم میکرد تا باهاش حرف بزنم، انگار الان هم روبهروم نشسته بود و منتظر بود تا باهاش صحبت کنم و از همه روزهایی که بدون اون گذشت بگم. چندبار پلک زدم تا دیدِ تارم از بین بره. همه حروفها واضح جلوی چشمهام صف بستن. "چارلی دیوید تاملینسون" با انگشتهام اسمش رو لمس کردم. خم شدم و شقیقهمو روی سنگ گذاشتم.با صدای غمزدهای زمزمه کردم: "سلام بابا، ببین کی بعد از چند ماه به دیدنت اومده! متأسفم که این مدت نتونستم بهت سر بزنم اما... میدونی که همیشه بهت فکر میکنم. امروز فقط به این دلیل نیومدم اینجا چون دلم برات شده، راستش یه دلیل دیگه هم دارم." سرم رو بلند کردم و از داخلِ ساک دفتر طراحیم رو بیرون آوردم. برگهها رو تندتند ورق زدم تا به صفحه موردنظرم برسه. بعد دفتر رو روبهروی سنگ قبر گرفتم. "این هریِ بابا، از وقتی رابطهمون به یه جایی رسید دوست داشتم بهت معرفیش کنم. درسته الان اوضاعمون خوب نیست اما قرار نیست از تلاش دست بردارم. نمیدونم اگه الان واقعا روبهروم بودی جرأت میکردم اینچیزا رو بهت بگم یا نه. نمیدونم اگه اینقدر زود نمیرفتی رابطهی ما چجوری میشد، اما اینو میدونم اگه بهم گیر میدادی که شب تا دیروقت بیرون نمونم، آبجو نخورم و سیگار نکشم اگه یه بابایِ رو اعصاب بودی، بازم از ته قلبم دوستت داشتم؛ درست مثل الان. اگه همهچیز خوب پیش رفت و هری دیگه نترسید که دستِ من رو بگیره، یه روز بهجای پرتره، خودش رو میارم اینجا، بهت قول میدم."
از تمام اتفاقات این اواخر براش گفتم؛ از آشنایی با هری تا اولین بوسهمون و رفتارها و ترسهاش، از دیشب که ترکم کرد. از شهر کوچیکی که چند ماه پیش بهش نقل مکان کردیم و خونه جدیدی که داخلش زندگی میکنیم. از همه چی تعریف کردم؛ از همه چی به جز مامان و حرفهایی که اون شب، وقتی با جک حرف میزد شنیدم. یدفعه وقتی اسم مامان رو به زبون آوردم بهجای گفتن حقیقت، فقط دروغ بهم دیگه بافتم مثلاً؛ مامان خیلی رفتارش با من بهتر شده، دیگه من رو نادیده نمیگیره، وقتی جک بهم گیر میده ازم دفاع میکنه. میخواستم اگه بابا صدام رو میشنید چیزی درمورد اینکه فقط بخاطر پول و ارثم منو نگه داشتن ندونه. اگه میفهمید بعد از رفتنش چه رفتاری باهام دارن مطمئنم خیلی ناراحت میشد. میخواستم حداقل اینجا آرامش داشته باشه.
ВИ ЧИТАЄТЕ
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Романтикаاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.