صدایِ خمیازه طولانیش توی گوشم پیچید. سیم تلفن رو به آرومی پایین کشیدم و بعد رها کردم، با شدتِ کمی به دستم برخورد کرد. باریکه نوری از لابهلای پرده مسیرِ درازی رو تا روی میزِ بین مبلها طی کرده بود. فکر کردم تا خمیازههای پیدرپیِ زین تموم میشه خودم رو با نگاه کردن به این باریکهی نور سرگرم کنم. صداهایِ نامفهومی از اون طرف میاومد؛ انگار با چیزی درگیر بود! کفِ دستم رو روی پیشونیم کشیدم. تویِ این چندباری که با زین حرف زدم و داستانهایی که لویی از گذشتهشون تعریف کرده، فهمیدم اخلاقش خیلی به لویی شباهت داره، از جاهای شلوغ بدش میاد، دوستهای خیلی کمی داره، وقتهایی که خسته یا عصبانی باشه غر میزنه، یکم بیادبه، عشق و علاقهش رو بیشتر با کارهاش نشون میده، و طبق گفته لویی تنبل و بشدت شلختهست؛ تویِ این مورد آخری حتی از لوییام رد کرده.با صدایِ حرصآلودش از فکر بیرون اومدم. "لعنتی... عوضی... با تو نیستم هری! نمیدونم این ساندویچ همبرگر از کِی زیر کوسن مبل بوده! از دیروز احساس میکردم یه بویِ بد میاد. بیخیال بعداً تمیزش میکنم."
سرمو با تأسف تکون دادم. خدا بهم رحم کرد لویی تا این حد کثیف و شلخته نیست. با یادآوری لباسهاش که مثل تپه روی هم انباشته شده بودن، دوباره سرم رو تکون دادم.
"داشتی میگفتی لویی چیزی درمورد دعوامون بهت نمیگه، خب حق داره، چون مثل احمقها رفتار کرد." کوتاه خندید و بعد با صدایی که هنوز آثار خنده توش مشخص بود، ادامه داد: "باورت نمیشه اگه بهت بگم!"
با کنجکاوی پرسیدم: "مگه چیکار کرده؟"
- من با یه دختر به اسم ایمی رابطه داشتم که خیلی به لویی حسادت میکرد. روز سالگرد فوتِ پدر لویی تولدش بود و خب... نتونستم کنارش باشم اما روزِ بعدش براش کادو گرفتم، واقعاً بعضی اخلاقای دخترها رو درک نمیکنم! باورت نمیشه اگه بگم تمام روز سرم داد زد که دوستم نداری. همچین آدمی نیستم که اگه کسی برام مهم نباشه زحمتِ حرف زدن باهاش رو به خودم بدم! چه برسه به اینکه نیمساعت بخاطرِ کادو خریدن براش معطل بشم! بعد از اون ماجرا رفتارش با لویی بدتر از قبل شد تا اینکه یه شب ایزابل بیرون شهر بود و ما تویِ خونه دورِ هم جمع شدیم و آبجو خوردیم. روی مبل خوابم برده بود که با صدای جیغ ایمی بیدار شدم. داشت گریه میکرد و لباسهاش بهمریخته بود. گفت لویی قصد داشته بهش دستدرازی کنه، هیچکدوم از مزخرفاتش رو باور نکردم اما وقتی لویی با پوزخند داد زد من اصلا از دخترا خوشم نمیاد، اول متعجب و بعد عصبانی شدم، حس میکردم همه این سالهایی که کنار هم بودیم رو بهم دروغ گفته، فکر میکردم هیچوقت اونطوری که اون برای من بوده، من برای اون نبودم. هیچوقت هیچی رو ازش مخفی نکردم و در اون لحظه احساس میکردم با سکوتش، با نگفتن حقیقت درمورد خودش بهم خیانت کرده، اینکه براش هیچی نبودم. من دربرابر تهمتهای ایمی سکوت کردم و ازش دفاع نکردم و اجازه دادم سکوتم بینمون فاصله بندازه. همینکه از در بیرون رفت همه چی رو با ایمی تموم کردم.
![](https://img.wattpad.com/cover/318435129-288-k866731.jpg)
YOU ARE READING
𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردی
Romanceاگه روزی نبودم، من رو در خودت جستوجو کن؛ در تکتکِ سلولهای بدنت، لای موهات، در بین انگشتهای دستت. من هرجایی برم قسمتی از خودم رو در وجود تو جا میذارم، نه اینکه بخوام این یک اجبارِ؛ یک اجبارِ تلخ اما همچنان شیرین.