𝘱𝘢𝘳𝘵 36

46 7 12
                                    


نگاه‌های گاه‌وبیگاه و سرزنشگر لویی کاری که چند ساعت قبل انجام دادم رو برام تداعی می‌کرد. در حالی که کلمه‌های روی کاغذی که بخاطر گذشت زمان و کهنگی، نازک و زرد رنگ شده بود، جلوی چشم‌هام می‌رقصید، در افکارِ بهم‌ریخته‌م به چند ساعت قبل برگشتم.

جان بر، آنا و سوفی رو بغل کرد و برای چندمین بار به عقب چرخید و به مادرش و نانسی که کنارِ ماشین منتظرش بودن، نگاه کرد. سوفی مدام اشک‌هاش رو با آستینِ پالتویِ نارنجی‌ش پاک می‌کرد و هر چند دقیقه یکبار می‌پرسید: "واقعا داری میری؟" بعد نوبت به لویی رسید. دوستانه بغلش کرد و باهاش دست داد. وقتی روبه‌رویِ من متوقف شد، دیگه نتونست خوددار باشه و چشم‌هاش پر شد. برای بغل کردن پیش‌قدم شدم چون می‌دونستم دوست نداره جلویِ کسی احساساتی بشه. زیر لب اسمم رو زمزمه کرد اما حرفش رو ادامه نداد. پلک‌هام رو رویِ هم گذاشتم و تمام تلاشم رو کردم تا این لحظات آخر رو براش سخت‌تر نکنم. از من جدا شد و دستش رو جلو آورد. ثانیه‌ای برای گرفتنِ دستش تعلل کردم اما بعد به خودم یادآوری کردم کسی که روبه‌روم‌ ایستاده، جانه. وقتی دستم رو دراز کردم، اول با تعجب نگاهم کرد. بعد سعی کرد دستش رو بیرون بکشه تا چیزی که بینِ دست‌هامون نگه داشته بودیم رو ببینه اما اجازه ندادم و فشارِ دستم رو بیشتر کردم.

نفسِ لرزونم رو بیرون فرستادم و طوری که فقط جان بشنوه، گفتم: "وقتی سوارِ ماشین شدی بخونش."

پلک‌هاش رو به معنای تایید بازوبسته کرد. قدمی به عقب برداشت و دستش رو به آرومی از حصارِ انگشت‌هام بیرون کشید. "ممنون بابتِ همه‌چیز."

سوار ماشین شد. لویی کنارم ایستاد و دست‌هاش رو داخل جیب‌هاش فرو کرد. وقتی ماشین حرکت کرد، سرِ جان روی تکه کاغذ خم شد. قلبم با چنان شدتی می‌تپید که خودم صداش رو می‌شنیدم. قبل از اینکه از کوچه خارج بشن، به عقب چرخید و نگاهم کرد. حالا جان هم مثل آنا از واقعیت من باخبر بود.

با صدایِ کشیده شدن صندلی روی زمین از افکارم بیرون اومدم. لویی بعد از اینکه بی‌هدف تویِ قفسه‌های پر از کتاب گشت، حالا روی صندلی، دست‌به‌سینه نشسته بود و با اخم‌های درهم به نقش‌هایِ روی قالیچه وسطِ اتاق نگاه می‌کرد. بالاخره نگاه خیره‌م کارِ خودش رو کرد، سرش رو بالا آورد، آرنج‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت و دستش رو زیرِ چونه‌ش قرار داد. با نوکِ انگشت‌هاش روی گونه‌ش ضرب گرفته و هم‌چنان اخمش رو حفظ کرده بود. این سکوتِ کش اومده بینمون کم‌کم داشت کلافه‌م می‌کرد. کاری که کرده بودم اون‌قدرها هم بد نبود که این‌جوری داشت تنبیه‌م می‌کرد. حالا در مقابل نگاه سرزنشگرش، من هم اخم کرده بودم.

ابروهاش رو باتعجب بالا فرستاد و بالاخره سکوتِ عذاب‌آوری که هوایِ اتاق رو سنگین کرده بود رو شکست. "اصلا قیافه حق به جانب‌ها رو به خودت نگیر!"

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیWhere stories live. Discover now