part 17

245 95 24
                                    

- یعنی واقعا میخوای فردا برگردی؟
- آره فردا یه سری کار دارم انجام میدم . شبش پرواز دارم ...
- کیونگ یعنی واقعا فقط یه شب میخوای بمونی ؟ ۵ سالو تو یه شب میخوای جبران کنی؟
- نگران نباش ایندفعه شماره تلفنمو بهت میدم باهم در ارتباطیم تازه شماهم میتونید بیاید پیش من . ولی الان واقعا دیگه نمیتونم تو سئول بمونم سوهو . لطفا اصرار نکن.
- تو چت شد یهو کیونگ از وقتی با یجی رفتی بیرون برگشتی حالت عوض شده .
- نپرس سوهو . خواهش میکنم.
- کیونگ من همون آدم پنج سال پیشم که همه رازاتو میدونستم و از ریز و بم زندگیت خبر داشتم. حالا چی عوض شده ؟ پنج سال ریختن و تو خودت کافی نبود؟
کیونگسو نفس خسته اشو بیرون داد و آهی کشید.
- راستش امروز جونگینو دیدم سوهو . اون منو ندید ولی من دیدم که با پارتنرشو سگاش اومده بودن پارک . میدونم الان حق هیچ اعتراضی ندارم . ولی این واقعا زیادیه ... وقتی گفتی تونسته خودشو جمع و جور کنه اصلا احتمال نمیدادم منظورت این باشه.
- کیونگ تو مطمئنی ؟ آخه...
- سوهو ، یجی تو تکالیفش یه مشکلی داره میشه بهش کمک کنی میدونی که من از پسش بر نمیام .
سهون تو یه آن از در وارد شد و حرفشو قطع کرد .
- سهون یه لحظه ....
- میدونی که بهانه گیری میکنه
- برو سوهو ، ما که کار مهمی نداشتیم . به دخترت برس.
کیونگسو با مهربونی گفت و متوجه فشار داستای سهون رو شونه های سوهو نشد .
دوتایی از اتاق مهمان بیرون اومدن و درو بستن:
- چرا نزاشتی بهش بگم؟
- کیونگسو جونگینو تو بدترین شرایط زندگیش ول کرد . حالا پیداش شده که چی . جونگین ۵ سال تموم جلوی چشممون مثل یه شمع آب شد. همین الانشم خیلی آسیب پذیره . تازه تونسته یکم سرپا شه اما یه تنش روحی مثل دیدن کیونگسو دوباره از پا درش میاره. باید قبول کنیم این رابطه سمیه بعضی وقتا عشق واسه نگه داشتن یه زندگی کافی نیست سوهو ...
- دلم میخواد بدونم اگه موضوع رابطه خودمونم بود این حرفو میزدی ؟ همیشه این ماجرارو از نگاه جونگین دیدی و همه تقصیرارو گردن کیونگسو انداختی. ولی یادت رفته کیونگسو همون احمقیه که همیشه خودت میگفتی چرا باید ده سال تموم واسه یه اعتراف ساده به جونگین صبر کنه . جونگین بیشتر از اون چیزی فکرشو بکنی واسه کیونگ ارزشمنده و تو این رابطه همیشه کیونگسو اونی بوده که از خود گذشتگی کرده. حداقل این مدت ما کنار جونگین بودیم و کم و بیش هواشو داشتیم اما کیونگ چی ؟ اصلا میتونی تصور کنی این همه مدت تنها تویه شهر غریب زندگی کردن چقد میتونه سخت باشه؟ اگه الانم چیزی بهش نگم بالاخره تو یه زمان درست همه چیو بهش میگم و اجازه میدم خودش و جونگین واسه زندگیشون تصمیم بگیرن.

حرفش که تموم شد راه رفته رو برگشت و در اتاق کیونگسو رو دوباره باز کرد.
- شب میخوایم بریم بیرونا . بکهیون و چانیولم میان آماده باش.
دوباره درو بست و بدون نگاه کردن به سهون از جلوش رد شد .
سهون همچنان راضی نشده بود . این مدت جونگین مثل برادرش شده بود انقد بهم نزدیک شده بودن که نمیتونست یه لحظه ام ناراحتیشو تحمل کنه ....

𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ