part 13

223 78 20
                                    

همه توی پذیرایی خونه کیونگسو جمع شده بودن اما بخاطر شرایط استرس زا و خفقان آور هیچکس حرفی نمیزد . انگار همه منتظر یه طوفان بزرگتر بودن . جونگین که روی مبل نشسته بود و واسه یه مدت طولانی به یه نقطه خیره بود بالاخره به حرف اومد :
- استرس اینکه پدرم هنوز بهم‌زنگ نزده بیشتر منو میکشه. شبیه آرامش قبل از یه فاجعه بزرگتره .
چانیول دستی روی پای جونگین کشید تا کمی بهش دلگرمی بده:
- یکم خوشبین باش. شاید بعد ازین دیگه پدرت کاری به کارت نداشه باشه. بدترین اتفاق ممکن دیگه افتاده قطعا بدتر ازین چیزی نمیتونه پیش بیاد .
به نظر حرف چانیول منطقی میومد تاحالا کل کره از موضوع به بدترین شکل خبردار شده بودن پس رسما چیزی واسه از دست دادن نداشتن.
کیونگسو گوشه مبل نشسته بود و زانوهاش بغل کرده بود و سرشو بین پاهاش قایم کرده بود. حالا علاوه براتفاقای گذشته خودشو مسبب ریختن آبروی جونگین میدونست . مشخص بودن چهره خودش رو صفحه اول روزنامه ذره ای واسش اهمیت نداشت چون هیچ وقت حرف مردم براش مهم نبود . اما حالا طرف دیگه این جریان جونگین بود . عزیزترینش تو کل دنیا....
صدای موبایل جونگین استرسو مثل زهر به خون همشون تزریق کرد . جونگین با دستای لرزون صفحه گوشیشو نگاه کرد . یه شماره ناشناس از یه خط ثابت بود . به محض وصل کردن تماس صدای نحس منشی شرکت تو گوشش پیچید .
- الو قربان
نگرانی تو صدای دختر جوون موج میزد .
- چیشده ؟
- قربان راستش نمیدونم چطور بگم .....پدرتون یک ساعت پیش دچار حمله قلبی شدن و بردنشون بیمارستان . خواستم اطلاع داده باشم . چون این مدت شرکت نیومدین حس کردم شاید ....
جونگین تلفن قطع نشده رو رها کرد . بعضی وقتا از شدت شوک نه میتونی گریه کنی نه حرف بزنی . حالا تنها خواستش دیدن پدرش بود .
کیونگسو بالاخره سرشو بالا آورده بود اما جرئت نمیکرد چیزی بپرسه .
چانیول شونه جونگین که به نظر میرسید روح از بدنش خارج شده بود تکون داد:
- جونگین چی شد ؟ کی بود ؟
- بابام.....
مثل اینکه میتونست بدتر ازینم باشه.....


..................

همه توی راه روی بیمارستان منتظر بودن و جونگینو که به طرز عجیبی فقط زل زده به در اتاق عمل دوره کرده بودن . نه گریه ای نه حرفی ...
کیونگسو با یه فاصله دور ازش ایستاده بود . این حس عذاب وجدان داشت مثل زالو تمام شیره جونشو میمکید . چشماشو فشار داد تا برای بار هزارم اشکاش به عقب برگردن.
الان یه ساعت بود که وضع همین بود و هیچ خبری از پدر جونگین نبود .
از ته راهرو چنتا مرد با کت و شلوار رسمی داشتن بهشون نزدیک میشدن که جونگین همشونو خیلی خوب میشناخت . وکیل مارموز شرکت با چنتا از سهام دارای بزرگ شرکت . جونگین مطمئن بود که واسه ملاقات نیومدن .
- عصر بخیر جناب کیم.
جونگین فقط سر تکون داد
- میدونم وقت مناسبی نیست اما باید صحبت کنیم .
از جاس بلند شد تا یه جای خلوت تر صحبت کنن.
- چی میخواید؟
- بعد اون اخباری که صبح راجبتون پخش شد سهام شرکت همینطور در حال سقوطه و ما الان یه نفرو احتیاج داریم که کنترل اوضاع رو بدست بگیره ازونجایی که شما تنها وارث پدرتون هستین حق رای شمارو واسه انتخاب مدیرعامل بعدی احتیاج داریم .
جونگین باورش نمیشد اون کسایی که تا دیروز تا کمر واسه پدرش خم میشدن انقد فرصت طلب و طمعکار باشن . فشار روش انقد زیاد بود که دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و صداشو بالا برد
- حروم زاده ها پدر من هنوز زندس . باورم نمیشه انقد آشغال و منفعت طلبید که وقتی هنوز تو تخت بیمارستانه میخواید از مقامش برکنارش کنید .
یکی از سهام دارای قدیمی جلو اومد :
- احترام خودتو نگه دار بچه جون . اگه چیزی بهت نمیگم بخاطر پدرته وگرنه آدم کثیفی مثل تو احترامی پیش من نداره . وقتی اون کصافط کاریارو میکردی باید به فکر پدرت میبودی . بخاطر خوشگذرونی های توعه که الان پدرت تو این وضعه . همین حالاشم کلی آدم تو اون شرکت بخاطر تو ضرر کردن .
- جناب هیون لطفا آروم باشید .
وکیل شرکت مردی که حالا رنگش به قرمزی میزد رو کنار کشید تا خودش صحبت کنه .
- لطفا بیشتر ازین کشش ندین . ما خودمونم میدونیم الان شما شرایط فک کردن به این چیزارو ندارید ولی در حال حاضر ماهم چاره ای نداریم . لطفا همکاری کنید تا درگیری پیش نیاد .
جونگین بعد از حرفای هیون به عمق فاجعه پی برده بود . به اینکه چه بلایی سر پدرش و آبروش آورده . حالا که فکرشو میکرد وقتی پدرش بهوش میومد باید چجوری تو صورتش نگاه میکرد . خیلی مطیع کاغذایی که جلوش ردیف شده بودن رو بدون خوندن امضا کرد .
بعد از رفتنشون بالاخره بغضی که گلوشو فشار میداد ترکید و صدای گریه اش راهروی بیمارستانو برداشت . کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست و هق هق کرد . حیف اون کسی که حالا بیشتر از هر زمان دیگه ای به بودنش احتیاج داشت خیلی وقت بود بیمارستانو ترک کرده بود .....

..................

دو روز گذشته بود وضعیت پدرش پایدار شده بود اما همچنان تو مراقبت های ویژه بود . جونگین تو این دوروز از بیمارستان تکون نخورده بود و اصرار های بقیه هم مانع موندنش نشده بود.
- پسرم
دکتر معالج پدرش با مهربونی دستشو روس شونش گذاشت.
- برو خونه یکم استراحت کن. مطمئن باش وقتی مریضت بهوش بیاد دلش نمیخواد تورو تو این وضع ببینه
- اما...
- اما و اگر نداره . وضعیتش دیگه پایدار شده احتمالا فردا بیاد تو بخش . برو خونه یه آبی به سر و صورتت بزن .
حالا که فکرشو میکرد چقد دلتنگ کیونگسو شده بود . خودشم باور نمیکرد تو این چندروز اصلا متوجه نبودش نشده بود انقد فکرش مشغول بود که اصلا نفهمیده بود کیونگسو کنارش نیست . شاید واقعا بد نبود میرفت خونه تا بتونه دوباره نیروشو جمع کنه . تمام بدنش کرخت شده بود و درد میکرد و واقعا احتیاج به یه دوش آبگرم دونفره با کیونگسو داشت تا هم عضلات بدنش و هم عضللات قلبش یکمی آروم بگیرن .
سوار ماشین شد و تا دم خونه گاز داد .وقتی به دیدن کیونگسو فک میکرد یه جون دوباره میگرفت .ماشین و پارک کرد و سوار آسانسور شد . برخلاف همیه اینبار زنگ درو زد تا کیونگسو خودش درو باز کنه. اما بعد از چند بار زنگ زدن در همچنان بسته بود . یه ترسی ته دلش بود که حتی جرئت فک کردن بهش و نداشت و باعث میشد زدن رمز در هر لحظه واسش سخت تر بشه . با استرسی که کل وجودشو گرفت بود یا سماجت زنگ در و فشار میداد اما خبری نبود . آخر سر با امید اینکه حتما داره دوش میگیره رمزو زد وارد .
- کیونگ
- کیونگ
- کیونگ
هربار که صداش میکرد بیشتر صداش تحلیل میرفت . در اتاق خواب و باز کرد و با کمدی که حالا یک طرفش که قبلا مال کیونگسو بود کاملا خالی شده بود روبروش شد .
جونگین سست شدن زانوهاشو حس کرد . یه یادداشت کوچیک روی در کمد بود .
( جونگینا واسه همه اتفاقاتی که مسببش من بودم ازت معذرت میخوام ... اما قول میدم یه جوری برم که انگار هیچ وقت تو زندگیت نبودم.)
یادداشتو ده ها بار خوند شاید یه اشتباهی شد بود کیونگسو نمیتونست ترکش کردش کرده باشه . حسی که اون لحظه داشت تجربه میکرد و نمیشد با کلمات توصیف کرد . اختیار اشکا دست خود نبود مثل بارون صورتشو خیس میکرد . قلبی که واسه دیدن معشوق به تپش افتاده بود حالا بزور ضربان داشت. هربار که به جای خالی وسایل کیونگسو نگاه میکرد نفس کشیدن براش سخت تر میشد انگار دیوار های خونه به سمتش حجوم آورده بودن تا اون خونه ای که کیونگسو همیشه میگفت به اندازه دوتاشون جا داره هر لحظه واسش تنگ تر بشه . حالا عزیز دلشو از کجا باید پیدا میکرد.
- عشق من.... تو کجایی پس؟
- الان که واسه گرفتن دستات میمیرم کجایی؟
- عوضی میدونی الان چجوری بغلتو میخوام؟
- میدونی ده سال از عمر جونگینو گذاشتی تو چمدونو با خودت بردی و منو با این همه خاطره ول کردی؟؟
- آخه من بدون زندگیم چجوری زندگی کنم بیعرفت؟
درد و دلش با اتاق خالی به هق هق های بی صدایی تبدیل شد اما صدای فریاد قلبش هر لحظه بیشتر آسمونو میلرزوند .

𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚Where stories live. Discover now