part 1

566 116 9
                                    

ماشین و جلوی شرکت نگه داشت و سوییچ و به نگهبان داد تا پارکش کنه .
به محض ورودش تمامی کارکنا تا کمر خم شدن :
- صبخیر جناب کیم
- صبخیر قربان
- قربان روزتون بخیر
با متانت به تکوندن سرش اکتفا کرد و لبخند کمرنگی روی لبش بود . طبق معمول پچ پچ های کارکنای زن که از جذابیتش حرف میزدن و میشنید و توی
دلش احساس غرور میکرد .
از جلوی میز منشی شرکت رد شد که به اتاقش بره که صداشو شنید :
- روزتون بخیر قربان .پدرتون تو اتاقشون منتظرتونن.
- باشه ممنون.
یقه پیراهن و کراواتشو چک کرد و نامحسوس آب دهنشو قورت داد . با حدود ۲۸ سال سن هنوزم از پدرش حساب میبرد . البته تعجبی نداشت کی بود که از از اون مرد مستبد و نگاه خوفناکش نترسه . اون مرد هرچیزی رو که اراده میکرد به دست میاورد و با ذکاتش تونسته بود شرکتای زنجیره ای کیم رو از یه دفتر کوچیک به این عظمت برسونه . جونگین با تمام شیطنتا و سرکشی هاش ته دلش سعی میکرد راه پدرشو ادامه بده .
نفس عمیقی کشید و تقه ای به در اتاق زد و صدای محکم پدرشو شنید :
- بیا تو
دستگیره رو فشار داد و آهسته وارد شد:
- روزتون بخیر پدرجان
- پسر عزیزم...
جونگین سعی کرد تعجبشو نشون نده . معمولا ازین القاب محبت آمیز از پدرش نمیشنید .
- پدر جان کاری باهام داشتین؟
- چرا نمیشینی پسرم؟
مرد میانسال از پشت میزش بلند شد و روی مبل های چرم تو اتاق نشست و اشاره کرد جونگین هم روبه روش بشینه .
جونگین با قدم های نامطمئن جلو رفت به این تغییر رفتار یک دفعه ای پدرش اصلا حس خوبی نداشت .
- پدر جان مشکلی پیش اومده؟
- مشکل؟ چه مشکلی ؟ نمیتونم با پسرم یکم گپ بزنم؟
- نه نه این چه حرفیه ... فقط....
پدرش دستشو بالا اورد تا حرفشو قطع کنه .
- دروغ چرا یه موضوعی هست......

کلافه پشت میز کارش نشسته بود که صفحه گوشیش روشن شد یه پیام از طرف از کیونگسو بود :
- هی جونگینا امشب میای بار ؟
جونگین از خدا خواسته تایپ کرد :
- اتفاقا خودمم شدیدا احتیاج دارم . یه ساعت دیگه همون جای همیشگی
- اتفاقی که نیفتاده؟
- دیدمت بهت میگم.
دکمه ارسال و زد و وسایلشو جمع کرد . الان فقط الکل و حرف زدن با صمیمی ترین دوستش میتونست اعصابشو آروم کنه...
از شرکت تا خونه مسیر زیادی نبود پس ترجیح داد اول بره خونه دوش بگیره و لباس عوض کنه .
دقیقا یه ساعت بعد جلوی ورودی بار بود . به محض ورودش دنبال کیونگسو گشت و خیلی زود پشت میز بار پیداش کرد که داشت کوکتلشو مزه مزه میکرد.
حتی از دورم میتونست متوجه یه تغییراتی تو ظاهر دوستش بشه . کیونگسو بیشتر از همیشه به خودش رسیده بود . موهاشو بالا زده بود و آندرکات کرده بود . چشماش با یه خط چشم خیلی نازک زیباتر از همیشه شده بوده . جونگین از فاصله دورم میتونست درخشش لبای سرخش بخاطر برق لب رو ببینه. لبخند کجی زد و نزدیک شد .
- جناب دو امروز یکم زیادی به خودت نرسیدی ؟ نکنه خبریه؟
کیونگسو با دیدن جونگین لبخندی زد و با تکون دادن سرش سلام کرد .
- نگفتی خبریه؟ از دختری خوشت اومده؟ بزار خیالتو راحت کنم تو بدون ارایش و تیپم خیلی راحت میتونی هرکسیو خواستی بدست بیاری میدونی که همیشه زیباییتو تحسین میکنم.
کیونگسو لبخند خجلی زد :
- گفتی یه مشکلی پیش اومده که حضوری بهم میگی . چیشده؟
- اوه نپرس کیونگسو . امروز با اختلاف جزو بدترین روزای زندگیم بود .
- چرا ؟ اتفاقی افتاده؟
- صبح پدرم منو خواست دفترش . میخواد به زور ازدواج کنم. فکرشو بکن....
کیونگسو به وضوح منجمد شدن بدنشو حس کرد. هیچی نمیتونست بگه که کای ادامه داد:
- باورت میشه کیونگ؟ اونم با کسی که تاحالا ندیدمش . پدرم میگه قرار داد بستن با این خاندان خیلی واسه شرکت مهمه باید حتما یه وصلتی صورت بگیره که هیچ جوره نتونن قراردادشونو با شرکتمون فسخ کنن. طرف قرارداد یه دختر هم سن و سال من داره و از قضا اونم به این وصلت راضیه یه جورایی یه معامله دو سر برده ....
کیونگسو اما دیگه نمیشنید واسه اعتراف شیرینش چه برنامه ها چیده و کای داشت دونه دونه همشونو آتیش میزد.
- هی کیونگسو اصلا گوش میکنی چی میگم؟
کیونگسو با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت :
- توچی...توچی گفتی ؟
- انتطار داری چی بگم . مگه پدرمو نمیشناسی . مجبورم قبول کنم .
کیونگسو جوشش اشکو از مردمکای درشتش حس میکرد کافی بود یه کلمه حرف بزنه تا بغضش بترکه . سرشو پایین انداخت و تند تند پلک زد تا اشکای مزاحمشو عقب بفرسته . نفس عمیقی کشید و سرشو و بلند کرد و یه لبخند ساختگی تحویل تنها عشق زندگیش داد:
- جونگینا... این خیلیم بد نیست . حالا دختررو دیدی؟
جونگین شاتی که تازه سفارش داده بود یه نفس سر کشید :
- نه ولی بابام گفت دختر خوشگلیه اسمش کریستاله. فقط امیدوارم ازین دخترای تازه به دوران رسیده نباشه .

بغض به گلو کیونگسو چنگ میزد . بازم جای شکرش باقی بود که اول کیونگسو سر صحبت و باز نکرده بود وگرنه الان رفاقت ده سالشونم از بین رفت بود . از اولم اشتباه از خودش بود . نباید از مرز بین عشق دوستی رد میشد که الان اینطوری احساساتش له بشه .
لبخند زورکی زد و با صدایی که نمیتونست لرزششو کنترل کنه شاتشو بالا آورد:
- جونگینا بیا به افتخار ازدواج ساختگیت بنوشیم .
جونگینم تلخندی کرد و جامهاشونو بهم کوبید .
- انقد من حرف زدم که تورو یادمون رفت . بگو ببینم چرا انقد به خودت رسیدی .
با حالت بامزه ای یه ابروشو بالا داد به کیونگسو خیره شد . کیونگسو واسه اینکه بغضش نترکه فشار زیادیو تحمل میکرد :
- دلیل خاصی نداره . فقط دلم خواست یه دستی به سر و صورتم بکشم .
خدارو چه دیدی شاید بخت منم مثل تو باز شد .
خنده ساختگی کرد و سمت پیست رقص رفت ادامه این مکالمه با جونگین ممکن نبود .
جونگین مسیر رفتنشو دنبال کرد . اون داشت به زودی ازدواج میکرد اما از تصور باز شدن بخت کیونگسو اصلا احساس خوبی نداشت . شاید چون حس میکرد اگه تنها دوست باقی مونده از دوران دانشگاهشم از دست بده حسابی تنها میشه . کیونگسو یه پسر فوق العاده زیبا و با یه شخصیت کاریزماتیک بود که باعث میشد هم بین دخترا محبوب باشه هم دوستای پسر زیادی داشته باشه . اما جونگین علا رغم جذابیت نفس گیرش بخاطر سخت گیریای پدرش تو دوران دانشگاه مدام سرش تو کتاب بود و پیدا شدن سر و کله کیونگسو تو زندگیش حکم معجزه داشت . نه اینکه دوستی نداشته باشه اما قطعاهیچکس نمیتونه جای رفیق قدیمیشو واسش پر کنه .

بی هدف وسط پیست رقص به خودش تکون های نامنظم میداد و صورتش کاملا بی حس بود . لرزش گوشیشو از توی جیبش حس کرد . گوشیشو در آورد. یه پیام از سوهو بود .
- هی پسر چیشد ؟ بهش گفتی؟ اون چی گفت؟ شوکه شد؟ الان باهمید؟
لبخند تلخی زد و گوشیشو توی جیبش برگردوند بعدا میتونست به سوهو راجب اعتراف شیرینش بگه.
از دور به جونگین نگاه کرد و دید که روی میز بار خوابش برده . خداروشکر کرد چون رویارویی با جونگین بیدار الان واسش امکان پذیر نبود . از پیست بیرون اومد پول بار حساب کرد . چون هردو مست بودن نمیتونست رانندگی کنه . پس از نگهبان بار خواست واسشون تاکسی بگیره . جونگین خواب و بیدار بود و کل وزنشو روی بدن کیونگسو انداخت بود . بالاخره با کلی معطلی تاکسی رسید و ادرس خونه جونگینو بهش داد .
تمام مسیر سر جونگین روی شونش بود و یه چیزایی نامفهوم زیر لب زمزمه میکرد . کیونگسو که ازون صدای ویز ویز مانند کلافه بود سرشو نزدیک تر برد:
- چی میخوای بلند تر بگو
جونگین بریده بریده به حرف اومد:
- یا کیونگسویا.....تو....تو..‌‌‌....نباید با کسی باشی.... چون... چون اینطوری من خیلی تنها میشم.... فهمیدی؟؟؟... دو کیونگسو شنیدی چی گفتم؟؟؟
تو مال منی....
مردمکای کیونگسو دوباره براق شده بودن و دیگه نمیتونست لرزش صداشو کنترل کنه:
- تو ... تو همیشه یه بچه خودخواه بودی....حالا هم هیچ فرقی نکردی...این تویی که داری منو تنها میزاری...من...من...میخواستم امشب واقعا مال تو بشم اما ...اما تو....
کیونگسو مست بود و اختیار زبونشو نداشت اما جونگین خیلی وقت بود به خواب رفته بود و اعتراف شیرین دوست صمیمیشو نشنیده بود .
تاکسی دم در خونه جونگین که بیشتر شبیه یه قصر بود نگه داشت . اگه یه شب عادی بود کیونگسو جونگینو تا تختش میبرد شبم کنارش میخوابید اما امشب...
از دربان خواست به جونگین کمک کنه و خودشم زود سوار تاکسی شد و ازونجا دور شد .
از امشب دیگه هیچی مثل قبل نمیشد ... هیچی....

𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚Where stories live. Discover now