خوب سیمین جان، یک خریت کردهام که ناچارم برایت بنویسم.
سه ربع بعد از ظهر از سر کاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. میخواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت میشد. از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه میآمدیم و میرفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همه درختها را گشتم و بعد از همان راه معهود به طرف جادهٔ پهلوی راه افتادم.وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک مرتبه گریهام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکیهای آن جا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد، یادت هست؟ گریهام گرفت تا برسم به اول جادهٔ آسفالته آن طرف که نزدیک جادهٔ پهلوی می شود. همین طور گریه میکردم و هق هق کنان میرفتم. گریه کنان رفتم تا پای آن دو تا درخت که بالای کوه است و یکی دو سه بار قبل از عروسی پای آن نشستیم ... یادت هست؟ در تاریکی آن بالا اطراف و چراغ های پایین را از لای اشک مدتی نگاه کردم و بعد با حالی بدتر و زارتر راه افتادم که برگردم.
از میان تیغ ها و خارها همین طور افتان و خیزان و گریان و هق هق کنان پایین آمدم و آمدم و گریه کردم تا به اول جاده آسفالته رسیدم. هیچ قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم. آن قدر دلم گرفت که میدیدم در غیاب تو همان کوه و تپه، همان پستی و بلندیها، همان درختها و جویها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی.
درخت ها خزان کرده بودند. کلاغ ها صدا میکردند. جویها خشک بود، و خلوت، آنقدر خلوت بود که با آزادی تمام های های میکردم. چقدر خیال آدم آسوده است...با آن درخت سر کوه مدتی به یاد تو حرف زدم و تاسف خوردم که چرا قلمتراش با خودم نداشتم تا در تاریکی ، یادگاری به خاطر تو روی آن بکنم. چقدر بچگانه است. نیست؟ ولی این کار را بالاخره خواهم کرد. جاهایی را که با هم نشسته بودیم و درباره آیندهای که هرگز فکر نمیکردیم این طور باشد حرفها زده بودیم، همه را سر کشیدم و اگر بدانی چقدر تنهایی را عمیق و وسیع حس میکردم و اگر بدانی چه گریهای مرا گرفته بود.
راستش را بخواهی پس از رفتنت دو سه بار بیشتر گریه نکرده بودم. یک بار همان دو سه ساعت بعد از رفتنت و یک بار هم در سینما، یادم نیست چه بود، ولی این سومین بار چیز دیگری بود. گریهای بود که در همه عمرم نکرده بودم؛ مثل مادر مردهها. تاریکی و سکوت و تنهایی اجازه میداد که حتی اگر دلم بخواهد فریاد بزنم. ولی دلم نمیخواست فریاد بزنم. دلم میخواست مثل پیرمردهایی که به جوانی خود آهسته آهسته گریه میکنند گریه کنم. اما کمکم به هق هق افتادم و های های کردم...
وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم و اصلا همه وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمیشود تحمل کرد. آخ که تصدقت میروم. مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی، چون من خودم پس از این گریه و حالا آسودهتر شده ام. راحتتر شدهام و چه کمک بزرگی است این گریه و مردها چه سنگدل میشوند وقتی گریهشان بند میآید ای خدایی که سیمین من تو را قبول دارد و من کم کم از همین لحاظ و تنها به خاطر او هم شده میخواهم به تو عقیده پیدا کنم.
نامه از جلال آلاحمد به سیمین دانشور✨
YOU ARE READING
به نام نامه
Short Storyسَلاماً عَلیٰ رِسائِلَ لَم تُرسَل خَوفاً مِن بُرودة الرَّد. سلام بر نامه هایی که از ترسِ سردیِ پاسخ هرگز ارسال نشدند.