سلام اگر مایل بودید،
نامه رو با موزیکی که گذاشتم بخوانید.🤍
•••من عشق به عتیق در استخوان دارم و تا عمق وجودم را هیجان میگیرد هر زمان که میاندیشم سینۀ کشتیهای رومی روزگاری موجهای دگرگون ناشوندۀ همواره ناآرامِ این دریایِ همیشهجوان را میشکافتهاند.
شاید اقیانوس آبیتر باشد. اما نبودن مد که روز را فواصلی منظم دهد، از یاد تو میبرد که گذشته چه دیرینه است و چه قرنها که میان تو و کلئوپاترا خوابیده.
کی میشود که من و تو برویم و روی شنهای اسکندریه به سینه بیفتیم، یا زیر چنارهای *«هلسپونت» به خواب رویم؟که دلمُردگی تو را کُشت، هان؟ از خشم میترکی، از اندوه در تابی، خفه میشوی؟ صبور باش ای شیرِ صحرا! من هم در حالِ خفهشدنم، مدتهاییست مدید.
دیوارهای اتاقم در کوچۀ «است» هنوز به یاد دارند که در تنهاییم چه دشنامها که دادم و چه لگدها که بر زمین کوفتم و چگونه گاهی نعره کشیدم و زمانی خمیازه.
به ریههایت یاد بده نفسِ کوتاه بکشند، تا زمانیکه پا بر قلههای بلند مینهی و باید در توفان دم زنی، با شادی بسیار گشایش یابند.
بیندیش، کار کن، بنویس، آستینهایت را تا شانه بالا زن و مرمرت را بتراش؛ مانندِ کارگرِ خوبی که هرگز سر برنمیگرداند، عرق میریزد و زحمت میکشد و لبخند میزند. افسارِ فرشتۀ الهامت را آزاد بگذار و به خود میندیش تا به شگفتی دریابی که فکرت چگونه هرروز وسعتی تازه میگیرد. تنها راهِ حذر از ناشادی محصورکردنِ خویش است به هنر و جا ندادن به هرچه که دیگر. غرور اگر بر بنیانی *سترگ باشد، جبران هر خسارت است.
برای من همهچیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سرِ تسلیم نهادم به همیشه بدبودنشان.
نمیپنداری که بسا چیزهاست که من ندارم، که دلم میخواهد دستبازی یک میلیونر را داشته باشم، دلنرمیِ یک عاشق را حس کنم و شهوت یک لذتپرست را دریابم؟
لیکن نه برای ثروت آه میکشم، نه برای عشقی و نه برای تن و پیکری. مردم از میانهروی من متحیرند. من به زندگیِ روزمره وداعِ نهایی گفتهام.از این پس آنچه میخواهم پنج شش ساعت آرامش است در اتاقم؛ آتشی در زمستان و دو شمعی برای شبهایم.
تو مرا دلگیر میکنی. ای دوستِ عزیزِ مهربانم، دلگیر، وقتی که از مرگ خود میگویی.
بیندیش که چه بر سر من میآید، چون روحی سرگردان خواهم شد، چون پرندهای که فراز سیلابها میپرد، بی آنکه سنگی یا سبزهای بیابد که بر آن بال خستهاش بیاساید.دلم میخواهد قصهای را که در این مدتِ جدایی نوشتهای ببینم. در چهار، پنج هفته همهاش را باهم خواهیم خواند. باهم، تنها، بهفراغت، دور از دنیا و *بورژواها، چون خرسهای زندانی، و زیرِ پوستِ کلفتِ سه قشریِ خِرسانهمان خواهیم غرید. من هنوز به فکرِ آن داستانِ شرقیِ خودم هستم که در زمستانِ آینده خواهم نوشتش.
یک پرده نقاشی از «بروگل» دیدهام که «وسوسه سنآنتوان» نام دارد. ازین به فکر افتادم که موضوع را برای یک نمایش بنویسم، اما مَردِ اینکار نیستم. دلم میخواهد ثروت سرشاری بدهم و این پرده را بگیرم. هرچند بیشتر کسانی که دیدهاند آن را نقاشی بدی میدانند.
نامه از گوستاو فلوبر به شخصی به نامِ، همو✨
•••
هلسپونت: هلسپونت نام قدیمیِ تنگه داردانل است که مدیترانه شرقی را به دریای مرمره متصل میکند و همینطور هلسپونت جایی است که خشایارشاه ایرانی از اون عبور کرد تا به جنگ با یونانیان برود.
سترگ: عظیم، مهم.
بورژوا: بورژوازی ( به فرانسوی: Bourgeoisie ) یکی از دستهبندیهای مورد استفاده در تحلیل جوامع بشری است. این واژه به دستهٔ بالاتر یا مرفه و سرمایهدار اطلاق میشود. این دسته قدرت خود را از استخدام، آموزش و ثروت به دست میآورند و نه از اشرافزادگی. در جامعه سرمایه داری این واژه معمولاً به دسته های قانون گذار و مالک اطلاق می شود.
YOU ARE READING
به نام نامه
Short Storyسَلاماً عَلیٰ رِسائِلَ لَم تُرسَل خَوفاً مِن بُرودة الرَّد. سلام بر نامه هایی که از ترسِ سردیِ پاسخ هرگز ارسال نشدند.