نامهٔ سی و دوم:

82 19 2
                                    

سلام اگر مایل بودید،
نامه رو با موزیکی که گذاشتم بخوانید.🤍
•••

پوری‌جان «دوستت دارم»، «می‌خواهمت» خیلی حقیرند، خودت کمک کن که من حرف دلم را به تو بگویم. خیلی بیشتر از اینها، حساس‌تر از اینها، ظریف‌تر از اینها لازم است تا نشان دهد احساس من نسبت به تویی که رفیق و مونس قلب منی چیست.

کاش در من لیاقت چنین بیانی بود. کاش تو حرف‌های مرا می‌گفتی. می‌دانم که از راز دلم باخبری و حرف‌های مرا نگفته می‌دانی، زیرا فطانت تو رازگشاست، ربایندهٔ هزار نکتهٔ توصیف‌ناپذیر است و من بدان اعتقاد دارم بدان اطمینان دارم پوری‌جان.

شاید حالا خوابیده باشی، آخ چقدر دوست دارم، تا صبح بنشینم و ببینم در خواب چه جور نفس می‌کشی، چه جور سینه‌ات با تپش قلبت بالا و پایین می‌رود، به چشمانت که بسته است و در خواب [شاید] با من عتاب مهرآمیز دارد، نگاه کنم و یک دنیا لذت ببرم. نمی‌دانم چقدر به این کیفیت عاشقم که تو را در خواب ببینم، آرام نفس بکشم و با هیجان بسیار نرم قلبم لذت ببرم.

پوری‌جان، رفیق دل من، مونس خاطر من! بگذار بگویم که رفیق‌وار می‌پرستمت و دوست‌وار می‌خواهمت و نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را می‌زنم در حالی که می‌دانم بیش از اینها را می‌دانی و می‌دانی که با یک قلب خجول و مشتاق سر و کار داری که حتی از عشق ورزیدن حیا می‌کند، زیرا می‌داند و معتقد است که تو برتر و والاتر از عشقی پوری‌جان.
این قلب من، شاید ندانی، چقدر شرمسار است که به حد خوبی تو نمی‌رسد. تویی که سرت را روی سینه‌ام می‌گذاری و در رویای خاص خود گم می‌شوی و حتی فریادهای گنگ «پوری» من قادر نیست تو را نجات دهد، واقعاً نجات دهد، زیرا تو هنوز به من پی نبرده‌ای و تا آن زمان که به من و به حد من نرسی محتاج آنی که یک ایمان و اعتماد بزرگ نجاتت دهد و به خود واقعی‌ات بازگرداند، پوری‌جان.

باز آمدم سر این حرف‌هایی که هرگز دلم با آن سازگار نبود. ولی فهمیدم که برای دوست داشتن باید ریاضت کشید، باید والا و والاتر بود وگرنه با هوس‌های دیگران چه تفاوتی داریم، پوری‌جان. این‌بار می‌خواهم به خود تو ملتجی شوم و بپرسم: تو که خوب می‌دانی بالاتر و لذت‌بارتر از هر زناشویی، مهر و شوق عاشقی و انس می‌تواند دو انسان را خوشبخت و شاد کند، چرا هنوز منتظری؟...
آیا کدام تردید در جان تو خلیده، کدام سوال تو را به خود مشغول کرده است که هنوز با تمام شوق جبلی و بالفعلت به من ملحق نشده‌ای؟ آیا تو تصور می‌کنی مرتضی به اینها قانع است، با اینها جوهر واقعی شوق و انس و پیوند قلب را یکسان می‌شمارد و احیاناً اشتباه می‌کند؟ من می‌دانم که تو مرتضی را چنین کودن و کم‌خواه نمی‌دانی، و می‌دانی که هرگز کسی به پرتوقعی و در عین حال بی‌توقعی من تو را نخواسته است وگرنه چگونه ممکن بود که به من تکیه کنی و مرا پایه‌های کاخ زندگی‌ات قرار دهی...
اما پوری‌جان، یک‌بار پیش از این هم گفتم، *طبایعی مانند من و تو چگونه می‌توانند به یک قطره از اقیانوس قانع شوند؟ چگونه خودت بگو یار من، یاور من، دوست من، رفیق من، دوستدار من و مایهٔ عشق و انس قلب پرتپش مضطرب من.

به نام نامهOnde as histórias ganham vida. Descobre agora