𝘱𝘳𝘰𝘭𝘰𝘨𝘶𝘦

259 22 5
                                    


روی صخره نشستم و به اتفاقات چند دقیقه قبل و احساسِ ترسی که بیش‌تر از گذشته به قلبم چنگ می‌زد، فکر کردم.

قدم‌هایِ مستاصلم رو به سمتش برداشتم و روبه‌روش ایستادم. "این‌کارو نکن لو."

خندید و زمزمه کرد: "می‌ترسی؟" بعد قدمی به عقب برداشت، حالا دقیقاً رویِ نوکِ صخره قرار داشت.

به چشم‌هاش خیره شدم و صادقانه جواب دادم: "می‌ترسم؛ خیلی زیاد."

سرش رو برگردوند و به ارتفاعی که تصمیم داشت تا چند ثانیه‌ دیگه ازش بپره نگاه کرد، بعد به طرف من برگشت. "به خودم قول داده‌ بودم که هیچوقت نپرم، اما نتونستم رویِ قولم بمونم." لبخندی روی لب‌هاش نشست که عجیب و واقعی بود‌. ابرهای خاکستریِ نگاهش کنار رفته‌ بودن، اما من از احساساتی که درونشون بود سر در نمی‌آوردم، با این‌که درست در مقابلِ چشم‌هام بودن. دستش رو به سمتم دراز کرد و با صدایِ آرومی زمزمه کرد: "با من بپر هری."

نوکِ انگشت‌هاش رو که لمس کردم سریع دستم رو عقب کشیدم و لحظه‌ای بعد دیگه چشم‌هاش مقابلم نبودن.

_________

سلام به کسایی که الان توی این مسیر، «اگر به من برگردی.» رو همراهی می‌کنن و کسایی که بعدا وارد این مسیر می‌شن. من توی سپتامبر این قصه‌ رو شروع کردم و احساسات مختلفی رو حین نوشتنش تجربه کردم.
اگه اومدین این‌جا، امیدوارم موندگار بشین. این یه داستان از تلاش‌ها و جنگیدن برای داشتن و در آغوش گرفتنِ عشقه؛ عشقی که از نظر بعضی‌ها گناهه.

خوشحالم که هربار خواستم رهاش کنم، بازم یه راهی به سمتش پیدا کردم و دوباره به این‌جا برگشتم. پس بریم برای یه شروع دوباره، برای یه عاشقانه‌‌ی زیبا.

عشق برای شما، آنی.

𝘐𝘍 𝘠𝘖𝘜 𝘉𝘈𝘊𝘒 𝘛𝘖 𝘔𝘌/اگر به من برگردیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora