Part Thirty Five 🍯🧸

959 253 355
                                    

این مرد از کجا میدونست که تمام مدت چطور احساساتش رو کنترل کرده بود و لبخند میزد... مطمئنا اگر این مرد میدونست چه احساساتی توی قلبش وجود داره، دیگه آغوشش رو اینطور در اختیارش نمیذاشت... آغوشی که گرمای وجودِ اون بود.

فکرمیکرد گریه کردن میتونه کمی سبکش کنه اما هرچقدر اشکهای بیشتری از چشمهاش پایین میریخت،وزنه روی قلبش سنگین تر میشد.
شاید حالا که میون بازوهای گرم آقای وو قرار داشت، باید آروم میشد اما اون احساسات مبهم و پیچیده داخل قلبش این اجازه رو نمیداد.

چند روز پیش وقتی بین شب بیداری هاش به حال و روز خودش فکرمیکرد به این نتیجه رسیده بود که خودش رو رها کنه... تصمیم گرفته بود احساساتش رو به حال خودش رها کنه و مثل قبل به زندگی ادامه بده... با خودش شرط کرده بود ایندفعه که چشمهاش به چشمهای این مرد افتاد، تپش قلبش رو نادیده بگیره تا کم کم این حس از بین بره... حتی دیگه نمیخواست راجبش کنجکاوی کنه... قرار بود دیگه اجازه پرسه زدن به مرد توی فکرش رو نده... ولی امروز این مرد با حضورش همه چی رو بهم ریخت... اونهم دقیقاً روزی که داشت تمام سعیش رو میکرد تا فکر اینکه "آیا آقای وو تولدش رو یادش هست؟!" رو از ذهنش بیرون کنه.

وقتی از اتاق بیرون اومد و اون سه نفر رو با لبخند روی لب، روبروی خودش دید به قلبش گوشزد کرد که همه چی باید عادی باشه چون هر سه نفر دوستهاش هستند... مدام توی ذهنش تکرار میکرد که نباید مستقیم به چشمها و لبخند آقای وو نگاه کنه... نباید نگاه میکرد چون اونوقت راحت تر میتونست تظاهر کنه... اما وقتی سرش رو بالا آورد و ناخودآگاه نگاهش به نگاهی که نباید تلاقی پیدا کرد، فهمید همه چیز اونقدرها هم که فکرش رو میکرد راحت نبود... اون نگاه کوبنده تر از اونی بود که نادیده اش بگیره، اونقدری که ناگهانی وسط قلبش فرود میومد و دیواره هاش رو میلرزوند.

حالا دوباره اینجا بود... بین بازوهایی که گرما رو به وجود ناآرومش تزریق میکردند... بین بازوهای کسی که خودش دلیل این ناآرومی بود و داشت به این فکر میکرد که آیا میتونه سوالی که این چند وقت ذهنش رو درگیر کرده بپرسه یانه؟! اونم درحالی که با خودش قرار گذاشته بود دیگه کنجکاوی نکنه.

کمی عقب کشید و علارغم خواسته اش از حصار گرمی که دور بدنش بود، دور شد.

بعد از مکث کوتاهی، بلاخره با چشمهای کنجکاو و لحنی نامطمئن سوالی رو پرسید که شاید جوابش وجودش رو بیشتر از این تخریب میکرد.
_آقای وو...

آروم صداش زد و وقتی نگاه منتظرش رو دید، پرسید: چون تولدمه میتونم یه سوال شخصی ازتون بپرسم و شما ناراحت نشید؟!

به چشمهای شیشه ای چانیول که این سوال رو با صدای گرفته از گریه اش پرسیده بود، خیره شد و لبخند محوی زد.

_تا وقتی اینطور باهام رسمی صحبت کنی، نه...!

چانیول با شنیدن این جمله سرش رو پایین انداخت و لبهاش رو کمی آویزون کرد... چرا آقای وو عادت داشت اذیتش کنه؟!... دست خودش نبود که هنوزم خجالت میکشید و گاهی یادش میرفت نباید رسمی باشه... از طرفی دلش نمیخواست با صمیمت بیشتر کار رو برای خودش سخت تر کنه.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now