Part Thirty Eight 🍯🧸

969 258 234
                                    

ووت بدید لعنتیا:) 💔
********

بعد از آروم شدن هردوشون، سهون طبق معمول همیشه تمیزش کرد و درحالی که لیست رو به دستش میداد کنارش دراز کشید تا باهم نگاهی بهش بندازن... قوانینی که سهون براش تعیین کرده بود زیادی سخت نبود ولی به هرحال برای جونگینِ بازیگوش یکمی محدود کننده بنظر میرسید و با وجود اینکه کلی به سهون بابت چند موردشون نق زد اما اون حاضر نشد حتی یکیش رو هم حذف کنه.... در نتیجه فقط سعی کرد قبولشون کنه و بعداً برای تلافی بهشون عمل نکنه...!

بعد از کمی استراحت کنار هم، هردو جداگانه دوش مختصری گرفتند و جونگین که اول دوش گرفته بود ، درحالی که جلوی پنجره می ایستاد به با لذت به بارونی که میبارید، خیره شد.

_وای ددی بیا ببین چه بارون قشنگی میاد.

سهون که مشغول خشک کردن موهاش بود، به جونگینی که با یه هودی گشاد جلوی پنجره تمام قد اتاق ایستاده اونم درحالی که دستهاش رو روی پنجره و بینیش رو بهش تکیه داده بود، نگاه کرد و لبخندی لبهاش رو پوشوند...

به سمتش رفت و حوله ی تو دستش رو روی سرِ جونگین گذاشت و مشغول خشک کردن موهاش شد.

در همون حال بهش غر زد: چرا هیچ وقت موهات رو خشک نمیکنی؟!

جونگین که با حرکت تند دستهای سهون سرش داشت محکم تکون میخورد، اعتراض کرد: آرومتر، ددی... خب تنبلیم میاد... خودش خشک میشه دیگه...!

حوله رو از روی موهاش کنار کشید: تنبلیت میاد یا خوشت میاد هر دفعه عین بچه ها بهت غر بزنم و برات خشکشون کنم؟!

جونگین با نیشخندِ شیطونی به سمتش برگشت و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد: مرسی که فهمیدی... حالا میشه بریم تو تراس؟! آخه بارون خیلی قشنگه...

به چشمهاش که زیر موهای بهم ریخته و کمی خیسش پنهان شده بود، خیره شد و با خودش فکرکرد گاهی فقط خیره شدن به جونگین میتونست مقاومت رو ازش بگیره.

انگشتهاش رو میون موهای بهم ریخته اش برد و از روی چشمهاش عقب زد تا راحت تر به برق چشمهاش خیره بشه بعد گفت: بزار اول لباس بپوشم...توهم شلوارت رو بپوش...!

اما جونگین دستهاش رو از دور کمرش باز نکرد: نه... همینجوری بریم...!

متعجب نگاهش کرد: یعنی چی همینجوری بریم... من جز یه شلوارک هیچی تنم نیست...!

جونگین ذوق زده ولی با قدمهای آروم که درد خفیف کمرش باعث بود، به سمت تخت رفت و گفت: دورمون یه پتو میپچیم...اونقدر حال میده...!

نگاهش هنوز با تعجب به حرکاتِ جونگین که داشت پتو رو برمیداشت، خیره بود.

_نه مثل اینکه واقعاً دیوونه شدی... سرما میخوریم...!

Your Shiny Eyes Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt