Part Twenty Four 🍯🧸

965 283 140
                                    


وقتی از آغوش سهون بیرون اومد تا سوار ماشین بشه، گوشی سهون زنگ خورد.

سهون گوشیش رو جواب داد و بمحض شنیدن جمله ای که از اونور خط به گوشش رسید،با لحن ناباور و خشمگینی گفت.
_مطمئنی؟!... چطور ممکنه اون باشه؟!

با شنیدن جملات بعدی، دستی که کنار بدنش افتاده بود از حرص مشت شد.

بهش خیانت شده بود اونم از سمت کسی که حتی به ذهنشم نمیرسید...
با صدای گرفته از خشمش از فرد پشت خط پرسید: ولی آخه چرا اون باید اینکارو بکنه؟!

فرد پشت خط مطمئنش کرد که حتماً کسی پشت این قضیه است... کسی که شکست اون رو میخواد و به قدرت رسیدن خودش رو... کسی که سهون به راحتی میتونست راجبش شک کنه و امیدوار باشه اون شخص نباشه وگرنه معلوم نبود چه عکس العملی نشون خواهد داد.

به جونگین اشاره کرد سوار بشه و خودش هم با همون فکر مشغول پشت فرمون نشست.

جونگین با دیدن قیافه تو فکر و عصبی سهون ترجیح داد چیزی نپرسه... خودش هم خسته و ناراحت تر از این حرفها بود...پس گذاشت جو بینشون همینطور سنگین و ساکت بمونه...
جونگین به روزهایی که پیش رو داشت،فکرمیکرد... روزهایی که قرار بود مستقل و به دور از خانواده اش بگذرونه... ولی سوال اینکه میتونه از پسش بربیاد یانه؟! داشت مغزش رو عین خوره میخورد و کلافه اش میکرد... نگرانی برای آیندهِ مستقلی که خیلی زود و به اجبار بهش تحمیل شده بود، راحتش نمیذاشت... میترسید... از اینکه یروزی با صورتی شرمنده و پشیمون به این خونه برگرده، میترسید... میدونست سهون یک مرد محترم و مهربونه... میدونست یک تکیه گاه محکمه و قرار نیست هیچوقت تنهاش بزاره ولی بازم نمیتونست جلوی خودش رو برای نگران بودن، بگیره.

نفس تلخ و کوتاهی کشید و سرش رو به پنجره تکیه داد...

از طرفی سهون با فکری آشفته و مشغول به روبرو خیره شده بود...
توی ذهنش داشت همه ی اتفاقات این چند وقت رو مرور میکرد... هنوزم گیج و شوکه بود...باورش نمیشد اون بخواد همچین کاری باهاش بکنه... حتی یک درصدم به ذهنش خطور نمیکرد که کی پشت همه ی این ماجراهای پیش اومده، بوده باشه... مگه چیکار کرده بود که اون رو مستحق همچین بدبختی میدونستند؟!

نفس عصبی کشید و دستهاش محکم فرمون رو چنگ زدند...
حالا که همه چی رو فهمیده بود، کاری میکرد همشون تقاص پس بدن...
از این به بعد دیگه به کسی اجازه نمیداد از روی خوشش سو استفاده کنه... به هیچ عنوان...

**************************
*فلش بک*
در حال چک کردن ایمیل های کاریش بود که تقی به در خورد.
بدون اینکه نگاهش رو از مانیتور بگیره، اجازه ورود داد.

_میبینم که سرت با جایگاه جدیدت شلوغه، رئیس وو...!

نگاهش رو از مانیتور گرفت و به شخص روبروش داد... اون اینجا چیکار میکرد؟!

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now