Part Four 🍯🧸

1.5K 343 122
                                    

همونطور که دوباره مشغول خوردن میشدن،به این فکرکرد که سهون چطوری بهش میگفت این احساس رو یمدت بعد فراموش میکنه وقتی اینقدر دوست داشتنی بود؟!... حتی اگر واقعا اولش احساسی که به سهون داشت یه تحسین یا علاقه ساده بود،الان با این رفتارها دیگه کم کم داشت کل قلب اون رو مال خودش میکرد... سهون با این نوع نگاه و حرف زدن داشت از یه بعد دیگه عاشقش میکرد... همون بعدی که آدم رو با احترام و ارزش نگه میداشت ، نه صرفاً فقط با احساسات... سهون بهش احترام میذاشت، باهاش مودبانه رفتار میکرد،بهش ارزش میداد و بی منت محبت خرجش میکرد... چیزی که بغیر از عشق توی هر رابطه ای نیاز بود تا محکمش کنه... و سهون ندونسته داشت این رابطه رو از همین اول محکمش میکرد...سهون داشت چیزایی رو بهش میداد که هیچوقت تا الان کنار هم و یکجا نداشته...!
بعد از خوردن غذا و در آخر یه دسر سبک و خوشمزه، از رستوران بیرون اومدن...!
همونطور که به سمت ماشین میرفتند،جونگین پیشنهاد داد: بریم یکم قدم بزنیم؟!
_اگر دیرت نمیشه،من مشکلی ندارم...!
_پس بریم...!
چون پارک همون نزدیکی ها بود، تصمیم گرفتن ماشین رو همونجا بزارن و تا رسیدن به پارک پیاده روی کنند...!
دوشا دوش هم قدم میزدند و جونگین هر چندثانیه یکبار به نیمرخ جذاب سهون نگاه میکرد و لبخند میزد... باورش نمیشد داره اولین قرارش رو با اوه سهون میگذرونه و کنارش قدم میزنه... کاش میتونست دستش رو بگیره... اما میدونست توی این خیابونی که اینهمه رهگذر داره،همچین چیزی امکان پذیر نیست،پس این فکر رو از ذهنش پس زد و نفس عمیقی کشید که نگاه سهون رو بخودش جلب کرد...!
قبل از اینکه سهون چیزی بگه، سوالی که از رستوران ذهنش رو مشغول کرده بود رو پرسید: سخت بود؟!
نگاه خیره سهون کمی متعجب شد: چی؟!
_از دست دادن پدر و مادرت...چطوری باهاش کنار اومدی؟!
با آه عمیقی که کشید،نگاهش رو به روبرو داد... ذهنش برگشت به 10سال پیش و روزی که اون خبر نحس رو بهش دادن...خیلی وقت بود میون شلوغی های روزمره اش اونروز براش محو شده بود اما حالا پرسیدن این سوال داشت دوباره همه ی اون لحظات رو جلوی چشمهاش پررنگ میکرد...!
_سخت؟!....طاقت فرسا؟!...وحشتناک؟!...غیرقابل تحمل؟!...حتی نمیتونم اسمی روی حسی که اون لحظه داشتم بزارم... وقتی در اتاقم باز شد و مشاور پدرم با حالت وحشت زده وارد شد به اندازه کافی قلبم رو از ترس یخ زده کرد... اونقدر حالت صورتش داغون و بهت زده بود که قلبم در عرض یک ثانیه یخ زد...حسش کردم...چون داشت سرماش رو به کل بدنم میفرستاد... توی ذهنم هرچیزی که فکرش رو بکنی پرسه میزد جز خبر مرگ همزمان پدر و مادرم... وقتی مشاور پدرم با یه عالمه مقدمه چینی برام تعریف کرد چه اتفاقی افتاده...مثل ضربه ای که به یخ زده میشه تا خورد بشه، قلب من هم با همون خبر تیکه شد و ریخت پایین.... حال خودمو نمیفهمیدم... یک لحظه حس کردم من رو از این دنیا بردن و گذاشتن دقیقا وسط یه دنیایی که هواش پر از ناباوری و بهت و درموندگیه... هر نفسی که میکشیدم انگار داشتم اون هوا رو وارد بدنم میکردم...چون هر لحظه بدنم کرخت تر از قبل میشد... اونجا بود که من برای همیشه توی اون دنیا موندم...!
سهون سکوت کرد... الان دیگه به پارک رسیده بودن...جونگین حرفی نمیزد و تو سکوت فقط نگاهش میکرد...نگاه غمزده و خیره اش رو حس میکرد...!
ایستاد و خیره به بچه هایی که دنبال هم میدویدن ادامه داد: اینکه میگم توی اون دنیا موندم منظورم این نیست که دیگه این دنیای واقعی برام تموم شده بود... درواقع اون آدم قبلی من توی اون دنیا جا موند و من دوباره برگشتم اینجا... اون آدم قبلی اونجا موند و هرروز از اون حسها تنفس کرد و من رو با یه خلا توی زندگیم فرستاد توی این دنیایی که الان دارم ادامه اش میدم... درسته جسمم دیگه اون احساس کرختی 10سال پیش رو نداره ولی ذهنم هنوز پر از ناباوری از اون اتفاقه...چون هنوز اون ادم قبلی داره توی اون دنیا نفس میکشه... منم هیچوقت فکرنمیکنم بتونم این حسها رو از بین ببرم ولی تو کمرنگ کردنشون موفقم... پس بخاطر همین به لبخند زدن و زندگی کردن ادامه میدم...!
نگاهش رو به صورت غمگین جونگین داد و لبخند تلخی زد: با پرسیدن این سوال روز خودت رو خراب کردی، کوچولو...!
جونگین هم لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد: نه... اتفاقا خوشحالم که برام از حسهات گفتی... چون فکرمیکردم باهام راحت نباشی و جواب سوالم یه جمله کوتاه باشه... ولی الان خوشحالم که برام حرف زدی...!
مکثی کرد و رفت روبروی سهون ایستاد، سرش رو کمی بالا گرفت تا مستقیم به چشمهاش نگاه کنه و ادامه داد: بیا یه قولی بهم بدیم آجوشی...!
_چه قولی؟!
_قول بدیم تا وقتی کنار هم هستیم، بعد از هر بهم ریختگی و درموندگی اولین نفر برای هم باشیم که درد دلمون رو بهش میگیم...بدون احساس خجالت یا معذب بودن... بدون احساس عذاب وجدان بخاطر ناراحت کردن همدیگه... حرفهامون رو بگیم و اونوقت حتی اگر کاری از دستمونم برای هم برنیاد حداقل میتونیم به هم یه بغل محکم هدیه بدیم، اینطور نیست؟!
سهون دیگه نمیتونست این حجم از شیرین بودنش رو تحمل کنه... دستش رو گرفت و پشت درختی با شاخه های بلند و افتاده ای که اون نزدیکی بود کشید و محکم بغلش کرد....!
جونگین بهت زده از اتفاقی که در عرض چندثانیه افتاده بود، به روبروش نگاه میکرد و حتی نمیتونست دستهاش رو بالا بیاره و دور بدن سهون حلقه کنه...!
_آجوشی...
_خودت الان گفتی میتونی یه بغل محکم بهم هدیه بدی... پس چند دقیقه همینطور وایسا تا آروم بشم...!
سهون نمیدونست این چه حس لعنتیه... اینکه هر لحظه دلش میخواست جونگین رو تو خودش حل کنه،طبیعی بود؟!... ولی جونگین خیلی دوست داشتنی و نرم بنظرمیرسید...درست عین یه تیکه ابر که همش دلت میخواد نگاهش کنی یا تو دستهات فشارش بدی... این حسش رو نمیشد اسمش رو عشق گذاشت... چون فقط احساس اون نبود...حتی کریس هم راجب بامزگی و دوست داشتنی بودن جونگین بهش گفته بود...یعنی این خاصیت جونگین بود... اون که ممکن نبود به این زودی عاشق بشه،ممکن بود؟!
دیگه بیشتر از این نمیتونست ریسک کنه...دستاش رو آروم از دور جونگین باز کرد و به صورت خندونش نگاه کرد...!
_چرا میخندی توله خرس؟!
صورت جونگین از لقب جدیدی که گرفته بود، دوباره متعجب شد: چی؟!...توله خرس؟!
لبخندی زد و همونطور که مچ دست جونگین رو میگرفت و دنبال خودش میکشید،گفت: آره... بنظرم شباهت زیادی باهاشون داری...!
جونگین تند تند قدم برداشت تا بهش برسه و پرسید: چه شباهتی؟!
نیم نگاهی بهش انداخت: مثل اونا گاهی یه خنگ کیوت گیج میشی... خوابیدن رو دوست داری... باهوشی...تنبلی....حالت چهره و رنگ پوستت رو هم میتونیم یکم شبیه کنیم... و حتی خودتم خیلی دوسشون داری....چون اکثرا لباسها و وسایلت یه نشونه ای از خرس داره...!
جونگین قیافه متفکری بخودش گرفت:جالبه...تحلیل قشنگی بود ولی چندتاشون رو دوست نداشتم....!
_کدوماش رو؟!
_تنبلی و خنگ و گیج بودن...!
خنده ی کوتاهی کرد: ولی از نظر من اینا بامزه تریناش بود...!
جونگین لبهاش رو آویزون کرد: این نظر توئه آجوشی و میتونی برای خودت نگهش داری... من موافق نیستم...!/مچ دستش رو از دست سهون بیرون کشید...!
به قیافه آویزون و لوسش نگاهی کرد: اشکال نداره...اینم نظر توئه و میتونی پیش خودت نگه داری...!/نیشخندی به صورت حرصی جونگین زد...!
جونگین که دیگه جوابی نداشت، روش روبا حالت قهر برگردوند و به سمت مخالف سهون رفت... صدای خنده اش رو شنید، نفس حرصی کشید...همینطور داشت میرفت که دستی دور گردنش حلقه شد....سرش رو بالا آورد و به صورت خندونش خیره شد...!
_باشه قهر نکن...هرچی تو بگی...!
سریع حالت صورتش عوض شد و لبخند کودکانه ای زد: هرچی من بگم؟!
سرش رو تکون داد که جونگین گفت: پس بریم بستنی بخوریم؟!
لبخند عمیق دیگه ای به این درخواست معصومانه اش زد و موافقت کرد: بریم...!/ موهاش رو بهم ریخت و هردو به سمت مغازه ی بستنی فروشی رفتند...!
.......................................
امروز بعد از مدتها تصمیم گرفته بود،دوباره به اینجا بیاد... یک هفته ای میشد بخاطر مشغله های زیاد سهون توی شرکت فقط از طریق تماس تلفنی یا چت باهم در ارتباط بودن و با اینکه امروز آخر هفته بود اما بخاطر حجم کاری زیاد، سهون و تمام کارمندا به شرکت اومده بودن...!
به بسته ای که میون دستهاش گرفته بود،نگاهی کرد و با نفس عمیق وارد شرکت شد... میدونست ممکنه سهون بخاطر کاره زیاد وعده های غذاییش رو فراموش کرده باشه پس به همین بهونه اینجا اومده تا حتی برای یک ساعتم که شده ببینتش....چون واقعا دلش تنگ شده بود و بی قراری میکرد...!
درحال گذشتن از لابی بود که دست کسی رو شونه اش نشست...به کنارش نگاه کرد و با صورت خندون کریس مواجه شد...لبخندی زد و سرش رو برای احترام خم کرد: سلام هیونگ...!
_سلام کیوتی... اومدی سهون رو ببینی؟!
با همون لبخند روی لبهاش سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و ظرف رو بالا آورد: گفتم شاید یکم به غذای خونگی احتیاج داشته باشه...!
کریس قیافه ناراحتی بخودش گرفت: خوشبحالش... کاش یکی هم اینطوری بفکرمن بود...!
خندید و اون یکی دستش رو بالا گرفت: هیونگ فکرکردی تو رو یادم میره...برای توهم آوردم ناراحت نباش....!
در عرض یک ثانیه صورت کریس تبدیل به شادترین صورت دنیا شد و با ذوق بسته رو ازش گرفت: واو....ممنون جونگین ... تو واقعا قلب مهربونی داری....!
کمی خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت: چیز خاصی نیست هیونگ... لازم نیست اینطور بگی...!
کریس دستش رو روی سر جونگین که با اون کلاه خرسی کیوت پوشیده شد بود، کشید و گفت: ولی اینکارت خیلی با ارزشه... حداقل برای من... مطمئنم سهونم کلی خوشحال میشه...!
درجواب لبخندش رو عمیق تر کرد که کریس درادامه گفت: راستی این لباس بامزه خیلی بهت میاد... یه سویی شرت خرسی کیوت تو تن یه پسر کیوت... ترکیب دوست داشتنیه...!
_اوه...ممنونم... هوا یکم سرد شده و منم بخاطر همین این رو پوشیدم....!
_کاره خوبی کردی... راستی فک کنم باید تو اتاق سهون منتظرش بمونی چون بخاطر جلسه ای که صبح داشت الان شرکت نیست ولی برمیگرده...!
جونگین کمی ناراحت شد: یعنی خیلی دیر میاد؟!
کریس لبخند زد:نه، الانه که برگرده...بیا بریم اتاقش و باهم منتظر بمونیم تا منم این ناهار رو تنها نخورم،چطوره؟!
جونگین موافقت کرد و باهم به سمت اتاق سهون رفتند...!
در اتاق سهون رو باز کرد و اجازه داد اول جونگین وارد اتاق بشه،خودش هم پشت سرش داخل رفت...روی مبلها نشستن و درحالی که ظرف غذاهایی که جونگین آورده بود رو روی میز میچید، پرسید: رابطه اتون چطوره؟!
جونگین همونطور که بهش کمک میکرد،جواب داد: از نظر من که عالیه... با اینکه کم همدیگر رو میبینیم ولی من ناراضی نیستم... توی این یکماه گذشته آجوشی جوری با من رفتار کرده که من حتی بیشتر از قبل دوسش دارم هیونگ...اما یه چیزی هست...!
کریس لقمه اش رو قورت داد و کنجکاوانه نگاهش کرد: چی؟!
جونگین با اینکه یکمی از عنوان کردنش خجالت میکشید ولی الان بعد از یکماه با کریس به اندازه کافی صمیمی شده بود که بخواد این رو بهش بگه...پس خجالت رو کنار گذاشت و گفت:راستش ما هنوز همو نبوسیدیم هیونگ...!
کریس خندید و به صورت گرفته اش نگاه کرد: این ناراحتی داره؟!
_آره هیونگ...یه ماه گذشته ها...میگم نکنه هنوز حسی بهم پیدا نکرده باشه؟!
خنده کریس بیشتر شد و همین باعث شد حرص جونگین دربیاد: نخند هیونگ... اصلنم خنده دار نیست...!
کریس سعی کرد خنده اش رو کنترل کنه: ببخشید...ولی خب این عادیه... قرار نیست همه چی سریع اتفاق بیوفته جونگین... رابطه هایی که همه چی توشون آروم پیش بره، احساس قوی تری رو ایجاد میکنه... من مطمئنم سهونم به تو بی میل نیست... این رو از رفتاراش و نگرانی هاش میگم...پس لازم نیست منفی فکرکنی...!
جونگین سرش رو تکون داد و چیزی نگفت... شاید حق با کریس بود... خودشم متوجه نگرانی ها و رفتارای خاص سهون شده بود... شایدم سهون بخاطر این اندازه خودش برای بوسه بی قرار نبود چون حسش هم اندازه جونگین قوی نبود... این قضیه ناراحتش نمیکرد چون از همون اول براش مشخص شده بود که سهون به همین راحتیا قرار نیست عاشقش بشه... بغیر از اون سهون اونقدر خوب باهاش رفتار میکرد و بهش احترام میذاشت که اجازه نمیداد این قضیه ناراحتش کنه...!
تو افکار خودش غرق بود که صدای کریس توجهش رو جلب کرد: زیاد فکرت رو بابتش مشغول نکن... سعی کن توی رابطه روی چیزی حساس نشی چون فقط خودت اذیت میشی... بزار همه چی همونجوری که هست جلو بره... مطمئنا هرچیزی تو زمان خاص خودش اتفاق میوفته...برای احساسات زمان تعیین نکن...!
_حق باتوئه هیونگ... فک کنم زیادی دارم بهش فکرمیکنم...!
کریس درحالی که ظرفها رو جمع میکرد،گفت: ممنون بابت غذا...واقعا خوشمزه بود...روزم رو ساخت...!
جونگین باز هم لبخند شیرین همیشگیش رو مهمون لبهاش کرد: قابلی نداشت هیونگ... درواقع من ازت ممنونم...!
کریس از جا بلند شد و مشتش رو به سمت جونگین گرفت: من برم به کارام برسم...سهون هم دیگه الان میرسه...!
جونگین مشتش رو به مشت کریس کوبید: باشه هیونگ... مراقب خودت باش...!
بعد از رفتن کریس،نگاهی به اطرافش انداخت و به این فکرکرد که حالا تنهایی باید چیکار میکرد؟!
بلند شد و به اطراف اتاق سرکی کشید... اتاق سهون نسبتاً بزرگ بود و هرچی که اتاق یه رئیس لازم داشت، داخلش دیده میشد... اما چیزی که جونگین راجب این اتاق دوست داشت همون پنجره بزرگ قدی بود که میشد ساعتها از پشته شیشه اش به رفت آمد آدمها نگاه کرد...به تکاپوی مردم شهر برای زندگی بیشتر.... به سمت پنجره رفت و جلوش ایستاد... به آدمهایی که هر کدوم به سمتی میرفتن نگاه کرد... بعضی هاشون زوجهایی بودن که دست در دست هم شاید برای قرارشون توی روز تعطیل میرفتن...بعضی هاشون دست در دست بچه ای شاید به سمت زمین بازی میرفتند... بعضی هاهم با دوست یا خانواده اشون به سمت خرید یا کاراهای ضرروی خودشون...!
با دیدن پسر بچه ی کوچولویی که با خوشحالی دنبال سگ کوچولویی میکرد، لبخند زد... چقدر صحنه بامزه ای بود دیدن خنده و خوشحالی اون پسر بچه.... همیشه دیدن اینجور صحنه ها براش لذت بخش بود... میشد توشون زندگی رو حس کرد... البته اینکه علاقه شدیدی به بچه هام داشت، بی تاثیر نبود...!
با شنیدن صدای در به عقب برگشت و با باز شدنش قامت سهون تو چهارچوب در مشخص شد...!
لبخندی زد و همونطور که به سمتش میرفت گفت: سلام آجوشی...خسته نباشی...!
سهون با دیدن جونگین توی اتاقش با اون لباسهایی که پوشیده بود، بشدت متعجب شد... در رو بست و یه قدم جلو اومد: جونگین...تو اینجا چیکارمیکنی؟!
_برات غذا آوردم...گفتم شاید نخورده باشی...!
خیلی دوست داشت روی حرف زدن جونگین تمرکز کنه ولی متاسفانه اون لباسهای بامزه که بشدت به جونگین میومد و خوردنیش کرده بود این اجازه رو بهش نمیداد... لعنتی دقیقا عین یه توله خرس بامزه شده بود... نرم تر و دوست داشتنی تر از همیشه بنظر میرسید...جوری که داشت عقل رو از سرش میپروند...!

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now