Part Thirty 🍯🧸

960 277 185
                                    


چانیول با همون حالت خشک شده، سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد و سعی کرد با خوردن کمی از نوشابه ی خنکش خودش رو آروم کنه.... این حرکت آقای وو عجیب بود چون میتونست بهش بگه خودش پاک کنه ولی چرا خودش اینکارو انجام داده بود؟!... با اینکه نمیتونست حرکتش رو درک کنه ولی سعی کرد بهش بعنوان یه اهمیت دوستانه فکرکنه و خودش رو اذیت نکنه... شاید این چیزا بین دوستها چیز عجیبی نبود.
درحالی که کمی از نوشیدنیش رو مزه میکرد، به سکوت معذب کننده بینشون فکرکرد.

همیشه اون کسی که برعکس اخلاقیاتش پرحرفی میکرد، اون بود و آقای وو هیچوقت حرفی از خودش نمیزد.

حالا که فکرشو میکرد هیچی راجب آقای وو نمیدونست... جز اطلاعاتی که از طریق جونگین به گوشش رسیده بود... مثل سن و شغلش...
الان بنظرش که کمی با آقای وو احساس راحتی میکرد، وقتش بود ازش بخواد راجب خودش صحبت کنه...

صداش رو صاف کرد و وقتی نگاه آقای وو بهش جلب شد، گفت: آقای وو...

آقای وو لقمه توی دهنش رو قورت داد و جواب داد: بله...

کمی برای پرسیدن سوالش مردد بود... میترسید جواب سوالش خوشایند نباشه.
اما با اینحال دل به دریا زد و پرسید.
_شما چرا هیچوقت راجب خودتون حرفی نمیزنید؟!

نگاه گیج شده آقای وو بهش خیره شد و اون ادامه داد: منظورم اینکه همیشه این منم که حرف میزنه... حتی وقتی شماهم حرف میزنید بازم راجب منه... حرفی از شما این وسط نیست...!

آقای وو لبخندی زد و به نرمی پرسید: چی دوست داری راجب خودم بگم؟!

شونه ای بالا انداخت: نمیدونم... فقط داشتم به این فکرمیکردم اگر ما دوستیم باید حرفهای همو بشنویم نه اینکه فقط حرفهای منو بشنویم... من میخوام شماهم مثل من حس کنید یه نفر هست که حرفهاتون رو بشنوه...!

لبخند کریس عمیق تر شد و ته قلبش احساس گرما کرد....

این بچه با وجود اینکه زیادی آسیب دیده بود، با وجود اینکه مغز و قلبش از حرفها و دردها پر بود... با اینکه روحش زخمی بود اما با اینحال هنوزم مهربون بود... انگار که دلش نمیخواست کسی مثل خودش تو تنهایی با دردهاش دست و پنجه نرم کنه... ولی نمیدونست که اونهم از دیار تنهایی اومده بود که خودش داشت داخلش روزهاش رو میگذروند... چانیول نمیدونست آقای وو یی که بعنوان یه مرد موفق و پولدار میشناسه در واقع اهل همون دیارِ تنهایی و درده...

به صندلی تکیه زد و همونطور که با غذاش بازی میکرد، گفت: اونشب یادته؟!... وقتی که از خونه با پاهای زخمی فرار کردی و به من زنگ زدی؟!
چانیول آروم سرش رو تکون داد.

_اون شب وقتی به خیابونی که تو روی زمین سردش نشسته بودی، رسیدم... همونطور که صدای بغض زده ات به گوشم میرسید، از همون فاصله دور نگاهت کردم و ناخودآگاه خودم رو دیدم...

Your Shiny Eyes Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora