Part Sixteen🍯🧸

1K 292 204
                                    


کنار تخت روی زمین نشسته و طبق عادت همیشگی وقتایی که ناراحت بود، زانوهاش رو بغل کرده و به ساعت نگاه میکرد.

ساعت نه و نیم شب بود....

نیم ساعت تا اومدن سهون مونده بود و اون از صبح امیدوارانه برای دیدنش لحظه شماری میکرد.

اما یعنی واقعا سهون میومد؟!

آهی کشید و سرش رو روی زانوهاش گذاشت.
از دیشب تا حالا بهش خیلی سخت گذشته بود.... اونطور رفتن سهون و التماسهای خودش برای چیزی که میدونست ممکن نیست و فقط اوضاع رو برای سهون سخت تر میکنه، هر لحظه به قلبش فشار می آورد و حقیقت رو توی سرش میکوبید.

دوری از سهون و فهمیدن پدر و مادرش تنها چیزی بود که توی این مدت حتی بهش فکرم نمیکرد.

پوزخند تلخی زد... چقدر احمق بود... اونقدر احمق بود که فکرمیکرد میتونه خوب پنهونش کنه...  فکرمیکرد قسمت سخت این رابطه فقط راضی کردنِ سهونه و بعد از اون از پس همه چی برمیاد.... ولی فقط نگاه کردن به چشمهای عصبانی و ناراحت پدرش قدرت حرف زدن رو ازش میگرفت.

میدونست تصمیم رفتن و ترک کردنش از همه بیشتر برای سهون سخت بود.

میدونست چون دیروز داخل چشمهاش غمِ سرخوردگی رو دیده بود.
سهون دیروز با کمال احترام و ادب سعی داشت ازش محافظت کنه و قلب اون چقدر از دیدن همچین چیزی همزمان هم گرم میشد و هم به درد میومد... قلبش به درد میومد چون میدید رئیس اوه در مقابل تمام توهین ها و تحقیرهایی که به شخصیت محترمش میکردند با شرمندگی فقط سرش رو پایین انداخته و هر لحظه  فقط غمگین تر میشد.

اینها رو میدید و به سهون برای رفتن حق میداد.

اما این رو هم میدونست دلیل رفتن سهون این نیست.

ولی این دوری چقدر قرار بود طول بکشه؟!... چند روز؟!... چند هفته؟!... یا چندماه؟!.... این سوالی بود که از دیشب ذهنش رو درگیر خودش کرده و خواب رو از چشمهاش گرفته بود... حتی سر کلاسها هم بخاطر این درگیری ذهنی نمیتونست روی درسها تمرکز کنه.

سرش رو دوباره بالا آورد و با دیدن ساعت که عدد 10 رو نشون میداد، متعجب شد و سریع به سمت پنجره هجوم برد.

میدونست سهون سرش خیلی شلوغه و ممکنه یک درصد هم که شده نیاد ولی هنوزم امیدوار بود... سهون هیچوقت زیر قولهایی که به اون میداد، نمیزد.

با بیقراری پنجره رو باز کرد و سرش رو بیرون برد... وقتی پایین رو نگاه کرد، اولین چیزی که دید سهونی بود که با اون تیپ و نگاهِ جذاب همیشگیش به ماشین تکیه زده و به سمت اون نگاه میکرد.

Your Shiny Eyes Donde viven las historias. Descúbrelo ahora