Part Seven 🍯🧸

1.4K 345 143
                                    

کارتابل رو باز کرد و روان نویسی که خودش بطور اختصاصی سفارش ساختش رو داده بود، برداشت و مشغول امضا کردن چک ها شد... هرکدوم رو بعد از بررسی کوتاهی امضا میزد و سراغ بعدی میرفت... وقتی به آخر کارتابل رسید با ندیدن چیزی که میخواست،متعجب شد... دوباره از اول و با دقت تر ورق زد ولی باز هم چک مورد نظر رو بینشون ندید... اخمی کرد و داخلی منشی رو گرفت...!
_بله قربان؟!
_به مدیر هوانگ بگو همین الان بیاد اتاق من...!
_چشم قربان...!
کارتابل رو بست و با اخمی که چاشنی صورت جدیش کرده بود، منتظر موند...!
چند دقیقه بعد با شنیدن صدای در بدون اینکه نگاه خیره و جدیش رو از میز بگیره، اجازه ورود داد...!
آقای هوانگ با استرس ناشی از دیدن چهره جدی و اخم آلود رئیسش، داخل شد و تعظیم کوتاهی کرد: در خدمتم آقای رئیس...!
سهون با دست به مبل روبروش اشاره کرد و آقای هوانگ با قدمهای آروم به اون سمت رفت...!
آقای هوانگ نشست و منتظر بهش نگاه کرد... بنظر مضطرب میرسید...!
بلاخره سرش رو بالا آورد و با لحن جدی که صداش رو عمیق میکرد،پرسید: امروز چندمه ماهه، آقای هوانگ؟!
آقای هوانگ که از اولم میدونست دلیل احضارش چیه، آب دهنش رو از گلوی خشک شده اش پایین فرستاد: دهم ماه...!
سرش رو تکون داد و دوباره پرسید: پس چرا چک حقوق رو توی کارتابل ندیدم؟!
_راستش آقای...آقای رئیس...
دستش رو به نشونه سکوت بالا آورد: بهونه هاتون رو 5 روز پیش شنیدم...دیگه چیزی برام قابل توجیح نیست...!
وقتی جوابی جز سر پایین افتاده از شرم آقای هوانگ نصیبش نشد،خودکاری که جلوی دستش بود رو با عصبانیت پرتاب کرد که جلوی پای آقای هوانگ افتاد و باعث شد از جا بپره...!
از جا بلند شد و دستهاش رو روی میز کوبید: این دومین ماهی که دارم کم کاریتون رو میبینم آقای هوانگ... بخاطر کوتاهی شما الان دوماهه کارمندای شرکت من حقوقشون رو دیر دریافت میکنن....چرا یذره بخودتون زحمت نمیدید که این مسئله رو حلش کنید؟!
آقای هوانگ سعی کرد در دفاع از خودش چیزی بگه: ولی آقای رئیس این مشکل توی قسمت فروش باید حل بشه...!
_یعنی چی؟!...منظورتون چیه؟!
_ چکهایی که وارد شرکت میشن مدت دار هستن و خیلی هاشون پاس نمیشه... در نتیجه پولی وارد شرکت نمیشه که بتونیم از پس همه ی مخارج شرکت بربیایم...!
سهون قدم زنان از پشت میزش بیرون اومد: ولی من شما رو مسئول نظارت بر کارهاشون کردم... خودتون باید مشکل رو حل کنید...!
آقای هوانگ از جا بلند شد: بله درست میگید ولی وقتی حرف من براشون اهمیتی نداره من کاری از دستم برنمیاد... من بارها سعی کردم راجب این مشکل راه حلی پیش رو بزارم ولی انگار من رو قبول ندارن...!
سهون متفکرانه به میز تکیه داد و چند لحظه توی سکوت بفکر فرو رفت... بنظر میرسید خیلی از کارمندهاش غافل شده بود که اینطور خودسرانه عمل میکردند... اگر همینطوری پیش میرفتند ممکن بود به اعتبار شرکت آسیب برسونن... باید یه فکر اساسی میکرد...!
خطاب به آقای هوانگ با لحن سردی گفت: به آقای وو میگم حساب شرکت رو پر کنه تا بتونید حقوق کارمندها رو پرداخت کنید... و اینکه بزودی یه جلسه تشکیل میدم و به این موضوع شخصاً رسیدگی میکنم...!
آقای هوانگ چند بار پشت هم تعظیم کرد و گفت: ممنون رئیس...لطف بزرگی میکنید...!
نگاهش رو گرفت و گفت: میتونید برید...!
آقای هوانگ بازهم تعظیمی کرد: بازم ممنون قربان... من همه ی تلاشم رو میکنم تا دوباره نا امیدتون نکنم...!
حالا که کمی آروم شده بود،جلو رفت و دستش رو روی شونه آقای هوانگ گذاشت: خوبه... همینم ازتون انتظار میره... شما مدیر با تجربه و خوبی هستید...!
_ممنونم رئیس... لطف شما همیشه شامل حال من بوده... اگر اجازه بدید من برم و به کارام برسم...!
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و بی حرف به خارج شدن آقای هوانگ خیره شد...!
بمحض خارج شدن آقای هوانگ، دوباره در اتاقش باز شد و کریس داخل اومد....سری به نشونه سلام براش تکون داد و بعد از کشیدن نفس عمیقی،با خستگی پشت میزش نشست...!
کریس که پر انرژی به نظر میرسید،پرسید: چه بلایی سرِ رئیس اوه اومده که اینقدر خسته اس؟!
به پشتی صندلی تکیه داد و جواب داد: حقوق کارمندها بازم عقب افتاده...!
_پس بخاطر همین آقای هوانگ رو احضار کرده بودی؟!
با سر انگشتهاش، پیشونیش رو ماساژ داد:آره... بنظر میرسه شرکت دچار مشکل مالی شدیدی شده...!
کریس جلو رفت و کنار صندلی سهون به میز تکیه داد: چیکار باید بکنیم؟!
متفکرانه گفت: حس میکنم یه اتفاقایی داره میوفته که زودتر باید ازش سر دربیاریم...!
سرش رو بالا آورد و به کریس که به فکر فرو رفته بود،خیره شد: ازت میخوام اول حساب شرکت رو به اندازه حقوق همه کارمندا پرکنی تا بتونن بهشون پرداخت کنند... بعد خودت شخصاً به کارای مالی و فروش رسیدگی کن تا بفهمیم مشکل از کجاست...!
کریس سرش رو تکون داد و پرسید: فکرمیکنی آقای هوانگ داره یکارایی میکنه؟!
_نه فکرنکنم... هرچی هست اون بی خبره... مشکل از جای دیگه اس...!
_باشه... ته و توش رو درمیارم... نگران نباش...!
لبخند قدردانی به کریس زد: ممنونم هیونگ...!
کریس مشت آرومی به شونه اش زد و جواب لبخندش رو داد.... ولی حس میکرد این خستگی سهون دلیل دیگه ای هم داره... انگار یکم ناراحت به نظر میرسید...!
تکیه اش رو گرفت و همونطورکه به سمت مبل وسط اتاق میرفت،گفت: ناراحت به نظر میرسی... اما نه بخاطر مشکل شرکت... چیزی شده؟!
میدونست نمیتونه از کریس چیزی رو مخفی بکنه...البته ناراضی هم نبود... کریس همیشه با دقت به حرفهاش گوش میکرد و راه حل های خوبی رو پیش روش میذاشت... اونقدر با کریس راحت بود که کوچکترین مسائل رو باهاش درمیون میذاشت... کریس همیشه ناراحتیش رو از چشمهاش میخوند و نمیذاشت تنهایی باهاشون کنار بیاد... در واقع همیشه به دادش میرسید و دستش رو میگرفت...!
با اینکه ناراحتی الانش چیز مهم و حساسی نبود ولی دلش میخواست راجبش صحبت کنه... تمام این مدت به اندازه کافی تنهایی بهشون فکرکرده بود... اونقدر که گاهی واقعا کلافه میشد... شاید این بدترین اخلاقش بود که زیادی افکارش رو مشغول میکرد... حتی به مسائلی که زیاد مهم نبودند هم اونقدر فکرمیکرد تا اون مسئله براش بزرگ و بزرگتر بشه...!
بدون اینکه به کریس نگاه کنه، با صدای آرومی گفت: دو هفته اس بخاطر این کارهای لعنتی، جونگین رو ندیدم... دلم براش تنگ شده...!
کریس لبخند عمیقی زد... اون صدای گرفته و آروم که از دلتنگی حرف میزد، صدای یه آدم عاشق بود...!
_چقدر خوشحالم اینو میشنوم...بلاخره برات اتفاق افتاد...!
گیج نگاهش کرد: هوم؟!
کریس به پشت تکیه داد و پرسید: عاشقش شدی؟!
با این سوال چند ثانیه نگاهش به کریس خیره موند... بنظر میرسید حالا میتونه جواب این سوال رو بعد از اینهمه مدت قاطعانه بده...!
درحالی که سرش رو آروم تکون میداد،جواب سوالش رو داد: آره... بنظر میرسه واقعا عاشقش شدم...!
چشمهای کریس با شنیدن این حرف از خوشحالی برق زد و خندید...!
از روزی که متوجه شد پسری به اسم کیم جونگین وارد زندگی سهون شده،حس خوبی به این قضیه داشت... هر روزی که بیشتر جونگین رو میشناخت ممطمئن میشد که حس خوبش اشتباه نبوده... اون پسر بامزه و دوست داشتنی با قلب مهربونش میتونست زندگی سهون رو تغییر بده و از این یکنواختی نجاتش بده... به همین خاطر آرزو کرد که جونگین دلیل خوشحالی سهون بشه... خوشحالی که سهون لیاقتش رو داشت بعد از اینهمه سال تلاش و سختی پیداش کنه...!
و حالا صادقانه از اینکه میشنید سهون قلبش رو به اون پسر مهربون داده، حس میکرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده... چون تنهایی و زندگی پوچ سهون واقعا اذیتش میکرد... اینکه میدید چطور هر دفعه بعد از یه روز خسته کننده، کسی نبود تا تسکینش بده و خونه سوت و کورش رو روشنایی ببخشه اذیتش میکرد... میدونست سهون بخاطر گرایشش چقدر تحت فشاره و برای مخفی کردن این موضوع از بقیه، تنهایی هاش رو تحمل میکرد تا دردسری براش درست نشه... برای همین همیشه نگرانش بود..!
سهون شاید خودش نمیدونست ولی براش ارزشمند بود... درست مثل خانواده اش... بخاطر همین حاضر نبود ناراحتی هاش رو ببینه و همیشه برای خوشحال بودنش هرکاری میکرد...!
با شنیدن صدای سهون، حواسش رو دوباره به اون داد و مثل همیشه با دقت به حرفهاش گوش داد...!
_راستش فکرشو نمیکردم با جونگین به اینجا برسیم، هیونگ... روزی که قبول کردم باهم باشیم با خودم گفتم چند وقته دیگه خودِ جونگین این رابطه رو تموم میکنه... اصلا به پایان خوبی فکرنمیکردم... اما حالا همش تو فکرم دنبال یه راهیم که بتونم جونگین رو کنار خودم نگهش دارم... بدون اینکه خودم متوجه بشم حس قوی نسبت به جونگین تو وجودم داره رشد میکنه... هرروز اگر صداش رو نشونم انگار یه چیزی رو از دست دادم... کافیه صداش یکمی گرفته باشه تا خودخوری کنم که چیشده؟!... ندیدنش باعث میشه حس پوچی کنم... روزی که ببینمش و با اون لبخند بامزه و نازش صدام کنه،انگار خوشحالترینم....!
سرش رو با لبخندی که روی لبهاش بود،پایین انداخت و ادامه داد: برق چشمهاش، هیونگ... برق چشمهاش به تنهایی میتونه منو مقابلش تبدیل به ضعیف ترین آدم دنیا بکنه.... اون چشمهای درخشانش وقتی که بهم خیره میشه برای شیفته تر کردن قلب من کافیه... ولی خودش اینو هنوز نمیدونه...!
کریس که تمام مدت داشت با دقت به حرفهای سهون گوش میداد، با ناباوری پرسید: تو کی اینقدر عاشق شدی؟!
سهون دوباره بهش نگاه کرد: خودمم نمیدونم...!
کریس به جلو خم شد و دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت بعد با لبخند گفت: راجب برق چشمهای جونگین حرف زدی ولی فکرکنم خودت نمیدونی وقتی ازش حرف میزنی چشمهای خودت چطور برق میزنه...!
سهون هم لبخندی زد و از جا بلند شد... میزش رو دور زد و روبروی کریس نشست...!
_اما خیلی نگرانم...!
کریس که نگفته میدونست سهون نگران چیه،گفت: میدونم چی نگرانت کرده ولی حس میکنم فکرکردن بهش یکمی زوده...!
_نمیدونم شاید... شاید باید توی همین لحظه زندگی کنم و ازش لذت ببرم اما نگرانی برای آینده راحتم نمیزاره... میدونی چرا؟!... چون الان دیگه فقط آینده من نیست... آینده جونگین هم هست...من نگران اونم نه خودم...!
کریس به سهون حق میداد... میفهمید چی تو ذهنش میگذره و نگرانیش برای چیه... میدونست سهون داره جای هردوشون این نگرانی ها رو به دوش میکشه... چون مسلما این چیزایی که سهون رو نگران میکرد،حتی به ذهن جونگین نمیرسید... اون پسر الان اونقدر توی عشق و هیجاناتش غرق شده بود که نخواد به همچین چیزایی فکرکنه...!
سهون از جا بلند شد و اون بهش خیره موند... درواقع اولین باری بود که درمقابل حرفهاش نمیتونست یه جواب سریع و قانع کننده بده چون نگرانی سهون واقعا چیز کمی نبود...!
دوباره به مبل تکیه داد و منتظر موند تا سهون بیشتر نگرانی هاش رو بیرون بریزه...!
سهون به پنجره تمام قد اتاقش تکیه زد... درحالی که سرش رو کج کرده و به منظره بیرون خیره شده بود،گفت: متاسفم هیونگ که راجبش میخوام اینقدر صریح صحبت کنم... ولی من حتی از سکس باهاش میترسم... میدونم از نظرت مسخره اس ولی واقعا میترسم... اون هنوز به سن قانونی هم نرسیده و خیلی چیزا نمیدونه... اولین رابطه اش منم که یه مرد بالغ 32ساله اس...!
_میفهمم چی میگی سهون... واصلا از نظرم مسخره نیست...من نگرانیت رو درک میکنم... یعنی فکرمیکنی دلش نخواد باهات سکس داشته باشه؟!
با شنیدن این سوال پوزخندی زد و وقتی نگاه متعجب کریس رو دید،جواب داد: تقریبا داره براش التماس میکنه... روزی نیست که مستقیم و غیر مستقیم بهش اشاره نکنه...!
کریس خنده ناباوری کرد: پس چرا اینقدر نگرانی وقتی خودشم مشتاقه؟!
_ولی هیونگ موضوع این نیست...
کریس نذاشت حرفش رو تموم کنه: میدونم نگرانی اصلیت برای چیه... ولی تا کی میخوای به این نگرانی ادامه بدی؟!... میخوای همش نگران و مضطرب باشی و متوجه رابطه اتون نباشی؟!... اینطوری که به هردوتون آسیب میزنی،سهون... جونگین که با تو بزور وارد رابطه نشده... سر احساسات بچگانه هم نبوده چون اگر بود توی این چندماه میفهمید و ازت جدا میشد... پس اون واقعا عاشقته... میگی سنش کمه اشکال نداره... تو میتونی مراقبش باشی و بجای نگرانی برای آینده تمرکزت رو بزاری برای زمان حالا... آروم باش و محتاطانه مراقب جونگین و رابطه اتون باش تا آسیبی بهش وارد نشه... میفهمی چی میگم؟!
سهون نگاهی به کریس انداخت و لبخند زد.. کریس همیشه به دادش میرسید... همیشه با حرفهاش آرومش میکرد و باعث میشد با آرامش بیشتری به اتفاقات فکرکنه و راجبشون تصمیم گیری کنه...!
کریس از جا بلند شد و کنار سهون قرار گرفت... دستش رو روی شونه اش گذاشت و گفت: روزی که جونگین رو دیدم مثل تو فکرکردم شاید یه حس زود گذر و تحسین اون رو به تو جذب کرده ولی هرچی بیشتر گذشت و شناختمش خلافش بهم ثابت شد...روزی که از عشقش به تو برام حرف زد، مطمئن شدم اون همونیه که اومده خوشحالی زندگی تو باشه... اومده تا تنهایی هات رو پرکنه... شاید سنش کم باشه ولی عاشقه... مطمئنم توی اون روزایی که تو ترس رسیدنشون رو داری، کنارت وایمیسه و ازت دفاع میکنه... مطمئن باش وقتش که برسه بجای تو، اونه که ازت حمایت میکنه و حتی جلوی دنیا وایمیسه...!
سهون دست کریس رو که روی شونه اش بود گرفت: ممنونم هیونگ... ممنون دوست من...!
کریس در جواب نگاه مهربونی بهش انداخت و چیزی نگفت... اما با یادآوری چیزی،لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: ولی جدی چطور تونستی در مقابل موجودی به بامزگی جونگین مقاومت کنی و کارشو نسازی؟!
سهون با شنیدن این سوال،با حرص دست کریس رو از شونه اش کنار زد و متعرضانه گفت: هیونگ...!
کریس خندید: مقاومتت رو تحسین میکنم رئیس اوه... منکه گی نیستم دلم خواست..!
سهون ایندفعه داد زد: بسه کریس... وگرنه میزنم اینجا لهت میکنما...!
کریس دست به سینه ایستاد: تا دو دقیقه پیش هیونگ بودم...الان چیشد؟!.. میخوای بزنی لهم کنی؟!.... احترامت کجا رفت؟!
سهون همونطور که از کنارش میگذشت،جواب داد: خودت احترامت رو نگه نمیداری..!
_خب راست میگم دیگه...بنظر میرسه کمرت خشک شده... احتمالا اونقدر سینگل موندی دم و دستگاهت بازنشسته شدن...!
سهون که حالا پشت میزش نشسته بود نگاه عصبی به کریس انداخت و غرید: نه اینکه خودت هرکسی دستت رسیده کارشو ساختی...!
_حالا هرچی...!
سهون پوزخندی زد: تازه تو چهارسالم از من بزرگتری و هنوز سینگلی... اوضاع تو از منم خرابتره...!
کریس که به سمت در میرفت با دیدن روان نویس سهون روی زمین،برش داشت و به سمتش پرتاب کرد...!
_دیگه ساکت شو آجوشی پیر...!
سهون غرید: هیییی...!
کریس خندید و در رو باز کرد اما قبل از اینکه بیرون بره،رو به سهون گفت: اما جدی اگر توانشو نداری من جونگین رو بردارم برای خودم... اونقدر کیوته که حاضرم بخاطرش گی هم بشم...!
ولی قبل از اینکه عکس العمل سهون رو ببینه سریع از در خارج شد و این روان نویس سهون بود که به در بسته برخورد کرد...!
کریس با لبخندی که لبهاش رو پوشونده بود، به سمت اتاقش رفت...!
اولش میخواست برگرده، در رو باز کنه و به سهون یادآوری کنه تا عشقش رو نسبت به جونگین اعتراف کنه ولی بعد پشیمون شد... بهتر بود این رو به به عهده خودِ سهون میذاشت... سهون اونقدر بزرگ و عاقل بود که خودش تصمیم بگیره... پس بهتر دید تا دخالتی نکنه... البته همیشه همینطور بود... چه توی صحبتهاش با جونگین چه با سهون سعی میکرد بجز راهنمایی، کار اضافه ای نکنه... درست نبود از همه ی روابطشون سر دربیاره و وارد حریم شخصیشون بشه... این رو حتی به جونگین که گاهی از روی بچگی همه ی حرفهاش رو باهاش درمیون میذاشت، گوشزد کرده بود... نمیخواست مثل راوی رابطه اشون بنظر برسه و همه چیز رو بهشون دیکته کنه... جوری که اون دونفر خودشون از پس اتفاقاتی که بینشون میافتاد، برنیان... ولی اون هم مثل سهون نگران بود... کاش این خوشحالی که وارد زندگی سهون شده بود هیچوقت قصد بیرون رفتن نداشته باشه...!
سهون بعد از بیرون رفتن کریس خیره به در بسته، به فکر فرو رفت... به حرفهای کریس فکرکرد و به این نتیجه رسید که شاید کریس درست میگفت... نگرانی بیش از اندازه اش باعث شده بود که رو رابطه اشون تمرکز نکنه... اونقدری که به کل فراموشش شده بود که باید عشقش رو به جونگین اعتراف کنه... الان ماه ها گذشته بود و خیلی وقت میشد که متوجه احساس عمیقش به جونگین شده بود... ولی هنوز این رو بهش نگفته بود...!
حالا که فکرشو میکرد جونگین هم تمام این مدت بی منت علاقه اش رو با حرفهای قشنگش نشون میداد دریغ از اینکه توقع جوابی از سمت اون داشته باشه... جونگین گاهی اونقدر عاقل میشد که باعث میشد حس کنه اون پسر 17 ساله خودشه نه جونگین... ولی حتی اون عاقل بودنش هم براش دوست داشتنی بود و گاهی اوقات که با اون نگاه دوست داشتنیش سعی میکرد با منطق رفتار کنه دلش میخواست تا جون داره بخودش فشارش بده... اون کوچولوی دوست داشتنی، بدون تلاش تمام حرکات و حرفهاش پر از شیرینی بود... شایدم اون بخاطر حسی که بهش داشت اینطور فکرمیکرد.... هرچی که بود، جونگین براش تبدیل به آدم خاصی شده بود...!
نگاه خیره اش رو از در گرفت و به موبایلش که روی میز بود، داد... یعنی باید الان که حرفهاش تو ذهنش بود، بهش زنگ میزد؟!... دلش میخواست توی یه موقعیت قشنگ تر بهش اعتراف کنه ولی حس میکرد اگر به بعد موکولش کنه بازم حرفهاش رو فراموش میکنه...!
پس نفس عمیقی کشید و گوشیش رو برداشت... قفل گوشیش رو باز کرد و شماره اش رو گرفت... جونگین الان خونه بود و میتونست جوابش رو بده... لبخندی به اسمی که سیوش کرده بود، زد و منتظر موند جواب بده...!
_سلام ددی....!
با شنیدن صداش لبخندی زد و جواب داد: سلام کیوتی... خوبی؟!
_خوبم ممنون...!
میتونست لبخند روی لبهای جونگین رو حس کنه...!
_داشتی چیکار میکردی؟!
_روی یه تحقیقی که باید تا آخر هفته تحویل بدم، کار میکردم... تو چی؟!
_منم داشتم کارهامو انجام میدادم... راستش زنگ زدم چون میخواستم یه چیزی بهت بگم...!
ناخودآگاه استرس گرفته بود...!
انگار جونگین هم از لحن مضطربش نگران شده بود: چیزی شده؟!
_نه چیز خاصی نشده... یعنی شده... آه...نمیدونم چطور بگم...!
برای یه لحظه تمام چیزی که میخواست بگه از ذهنش پرکشیده بود... نمیدونست چطور سر بحث رو باز کنه... مثل یه پسر بچه دبیرستانی شده بود... حتی میتونست عرقی که رو پشتش نشسته رو هم حس کنه... چرا اینطوری شده بود؟!... اون که حتی لازم نبود نگران رد شدن اعترافش باشه...!
_ددی... چیشده؟!... دارم نگران میشم...!
با شنیدن صدای نگران جونگین سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه... بسه هرچقدر احمقانه رفتار کرده بود...!
نفس عمیقی کشید و شروع کرد: روزی که جلوی شرکت دیدمت تنها چیزی که از ذهنم گذشت این بود که "چقدر اون پسر بامزه اس"... وقتی از علاقه ات نسبت به من حرف زدی واقعا شوکه شدم ولی ته دلم یه حس خوبی به وجود اومد... چون بعد از مدتها تنهایی و غرق شدن توی زندگی بی احساس و خشک شده ام کسی پیدا شده بود که بهم این کلمه رو میگفت... بعد از مرگ پدر و مادرم و سالها نشنیدن این کلمه باعث شده بود که اون حس خوب راحت توی قلبم بشینه... برق چشمهات وقتی بهم نگاه میکردی، من رو از خود بیخود میکرد... ولی نمیخواستم حسی نسبت بهم توی وجودم باشه چون میترسیدم... برخلاف گرایش خاصم نمیتونستم این اجازه رو بخودم بدم که تو رو وارد دنیای خودم بکنم... بخاطر اینکه از تو مطمئن نبودم و به این فکرمیکردم شاید تو این رو نخوای... ولی هر روز دیدنت وقتی با اون چشمهای درخشانت ازم میخواستی قبولت کنم، منو تسلیم کرد...!
مکثی کرد و از جا بلند شد... خوشبختانه جونگین چیزی نمیگفت و اینکه تصمیم گرفته بود تا آخر حرفهاش سکوت کنه باعث میشد ازش ممنون باشه...!
روبروی تابلوی نقاشی که روی دیوار بود، ایستاد و ادامه داد: فکر کنم این قشنگترین تسلیم شدن زندگیم بود... چون رابطه ای که بینمون شکل گرفت علاوه بر نگرانی هایی که برام داشت، پر از شیرینی بود... تو بامزه ترین، شیرین ترین و قشنگترین اتفاقی بودی که میتونست توی زندگیم بیوفته... با اومدنت خیلی چیزا رو برام عوض کردی... بهم همزمان حس خواستن، نگرانی، خوشحالی، ناراحتی و دوست داشتن دادی و باعث شدی با همه ی این احساسات من هیجانزده و راضی باشم... تو بدون اینکه خودمم بهفمم وارد قلبم شدی، جونگین.... دارم میبینم که چطور اونجا نشستی و داری با برق داخل چشمهات به چشمهای شیفته من لبخند میزنی...!
حرفهاش رو همینجا تموم کرد تا به جونگین فرصت هضم کردنشون رو بده... جونگین هنوزم سکوت کرده بود و جز صدای نفسهاش چیزی نمیشنید... چندثانیه گذشت و وقتی تند شدن نفسهاش رو حس کرد، فهمید بغض کرده...!
_جونگینی... عزیزم... نمیخوای حرف بزنی؟!
جونگین سعی کرد از میون بغض جمع شده توی گلوش، کلمات رو بیرون بریزه: من... راستش الان... خیلی شوکه شدم...!
با شنیدن صدای بغض دار جونگین یه لحظه از اینکه این حرفها رو، رودر رو بهش نگفته، پشیمون شد... حداقل اونموقعه میتونست جونگین رو بین آغوشش پنهان کنه.... اون بچه وقتی گریه میکرد خیلی بی پناه میشد..!
_میدونم خیلی ناگهانی بود... ولی حس کردم بعد از اینهمه مدت الان وقتشه...!
جونگین بغضش رو صدا دار قورت داد و پرسید: یعنی من الان واقعا تو قلبتم ددی؟!
لبخندی به اون لحن معصومانه زد: آره و بنظر میرسه جوری بساط احساساتت رو داخلش پهن کردی که قراره تا ابد صاحبش تو باشی...!
جونگین معترضانه نالید: ولی این عادلانه نیست...!
گیج شده پرسید: چی عادلانه نیست؟!
_من اونجا نیستم تا بتونم سندش رو امضا کنم...!
میتونست لبهای آویزونش رو تصور کنه و همین باعث شد دلش قنج بره...!
لبخندی زد: چطور میخواستی امضاش کنی؟!
جونگین با لحن شیطونی جوابش رو داد: با لبهامون میتونستیم مهر بزنیم،ددی....!
دیگه نتونست اینهمه شیرین بودنش رو تحمل کنه... سرش رو به دیوار کنار تابلو تکیه داد و چندبار آروم به همونجا کوبید... هرچقدر میگذشت بیشتر پشیمون میشد که این اعتراف کوفتی رو تصمیم گرفته بود پشت تلفن انجام بده...!
با درموندگی نالید: لعنتی چرا با قلب من بازی میکنی آخه...!
صدای خنده ی ریز جونگین بیشتر بیقرارش کرد...!
_نمیدونی چقدر خوشحالم، ددی... حرفهات خیلی قشنگ بودن... ممنونم ازت که اجازه میدی توی قلبت زندگی کنم... قول میدم خوب ازش مراقبت کنم... من آدم شلخته ای نیستم... مطمئن باش نمیذارم گرد و غبار غم یا خراش زخم روی قلبت بشینه... اگرم نشست خودم با دستهام تمیزش میکنم و روشون رو میبوسم...!
سهون با شنیدن این حرفها همونطور که سرش روی دیوار بود، با خوشحالی خندید و گفت: دوست دارم توله خرس بامزه ی من.... مراقب خودت باش...!
_منم دوست دارم ددی جذاب و مهربون من... توام مراقب خودت باش...!
با لبخندی که یک لحظه هم از لبهاش جدا نمیشد،تماس رو قطع کرد...!
امروز رو میتونست توی تقویم کل زندگیش بعنوان خاص ترین و زیبا ترین روز ثبت کنه...!
************************
سلام دوستان...
اینم قسمت جدید
آخرش از نظر خودم عسلی بودم...چه تحویلم میگیرم😂😂
بچه ها یه توضیحم راجب نگرانی سهون بدم...سهون واقعا حق داره نگران باشه چون شرایطشون نگران کننده اس ولی نگرانی بیش از اندازه اش بخاطر اخلاق خودشه که گفت... یسری از ماها هم همینطوریم.. گاهی زیادی راجب یه چیز کوچیک نگران میشیم...اونقدر که شاید برامون کابوس بشه...گفتم اینارو بگم چون یسری هاتون میگفتید سهون زیادی نگرانه...
راستی قسمت بعد اون چیزیه که همتون منتظرشید
ولی لطفا ووت بدید این قسمت 30صفحه ورد شدا
اگر فالوو هم کنید در حق بنده لطف کردید☹️

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now