Your Harry?

1.5K 230 320
                                    

-‌ لویی! خدای من، عزیزم اینجا چیکار میکنی؟

جی با چشم‌های گرد شده به پسرش که با یه چمدون کوچیک دم در ایستاده بود، نگاه کرد.

لویی قدمی جلو گذاشت، دستاش رو دور اون پیچید و بغلش کرد و چیزی نگفت. فقط به آغوش مامانش نیاز داشت. خیلی وقت از آخرین باری که حضوری دیده بودش گذشته بود.

خوشبو بود، مثل همیشه. انقدری خوشبو بود که عطرش رو از صد فرسخی تشخیص می‌داد و حتی همه جا هم حسش می‌کرد، و هربار بیشتر از قبل دلتنگش می‌شد. به مشام کشیدن دوباره‌ی عطرش از نزدیک، باعث شد چشماش از اشکی که توشون حلقه زد به سوزش بی‌افته.

باید اعتراف می‌کرد همیشه‌ی خدا دلش براش تنگ می‌شد؛ اون حامی درجه یکش بود و هیچکس هیچ‌وقت نمی‌تونست جاش رو بگیره. وقتی ازدواج کرد، اینکه دیگه هر روز نمی‌دیدش تنها چیزی بود که غمگینش می‌کرد. حالا، دوباره به آغوشش برگشته بود و خونه رو با تمام وجود حس می‌کرد.

از آغوش هم در اومدن و جی گونه‌اش رو بوسید.

-‌ چند روزی برای دیدنتون اومدم، مشکلی که نداره؟

-‌ البته که نه، مزخرف نگو. دلم برات تنگ شده بود، فیس تایم نمی‌تونست حتی ذره‌ای این دلتنگی رو جبران کنه.

کنار رفت تا لویی بتونه وارد بشه و چمدونش رو کنار ‌پله‌ها بذاره.

لویی وارد نشیمن شد و نگاهش رو توی خونه چرخوند.

-‌ بابا کجاست؟ دلم برای اونم تنگ شده.

پرسید و روی کاناپه نشست. مامانش توی خونه تغییراتی ایجاد کرده بود. یسری چیزا جاهاشون عوض شده بود و خونه زیباتر به نظر می‌رسید.

-‌ مارک با چندتا از دوستاش رفته بیرون آبجو بخورن. دیگه کم کم باید برگرده.

جی کنار پسرش روی مبل نشست و دوباره بغلش کرد.

-‌ گرسنه‌ای؟ می‌خوای برات یه چیزی درست کنم بخوری؟

-‌ نه ممنون، سیرم. بکا برای مسیرم خوراکی درست کرد و خوردمشون.

دست مامانش رو بالا آورد و بوسید.

-‌ بابا اغلب اوقات تنهات میذاره؟ اگه این کارو میکنه باید چند کلمه‌ای باهاش حرف بزنم.

لبخند روی لبای جی نشست.

-‌ نه پسر احمق من. حقیقتاً اون حتی نمی‌خواست بره، من مجبورش کردم بره. نمی‌خوام تبدیل بشه به یه پیرمردی که دائم غر میزنه.

Blue Ice.Where stories live. Discover now