Strawberry

1.5K 239 379
                                    

شقیقه‌اش نبض می‌زد، انگار یه آجر ضخیم چند بار محکم به سرش خورده بود. با هر نفسی که می‌کشید قفسه‌ی سینه‌اش درد می‌گرفت و درد توی کل تنش می‌پیچید. چشم‌هاش رو باز کرد، دیدش تار بود، چند بار پلک زد و به دور و برش نگاه کرد. دکور آشنای اتاق خیالش رو راحت کرد که جاش امنه و دیشب رو توی اتاق خودش سپری کرده. یادش نمیومد چه اتفاقی افتاده، فقط صحنه‌های مه و ماتی از کتک خوردنش توی ذهنش بود.

کمی فکر کرد. صحنه‌های توی ذهنش داشت آروم آروم واضح می‌شد. دیشب خیلی مست کرد و بعد از کلکل با یه پسر جوون و فحش‌های بی‌نظیری که به هم دادن، دعواشون شد. اما نمی‌فهمید چرا به حد کما کتک خورده؟ اون فقط یه پسر بود! چطور نتونسته بود از پسش بر بیاد؟

روی بعضی از قسمت‌های بدنش احساس خیسی می‌کرد و این اصلاً خوشآیند نبود. مطمئن بود انقدر بد تکون نخورده که زخم‌هاش خون باز کنه. سرش رو آروم چرخوند، نوری که از پنجره به صورتش می‌خورد باعث می‌شد شقیقه‌هاش بیشتر و دردناک‌تر نبض بزنه. به همون آرومی سرش رو از روی متکا بلند کرد و نگاهی به خودش انداخت، پیراهن تنش نبود و بسته‌هایی که به نظر می‌رسید یخ باشه روی جای جای بدنش بود. یکی روی دنده‌هاش، یکی دیگه روی سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش، یکی به نظر می‌رسید روی گونه‌اش باشه و یکی هم زیر شونه‌اش؛ پس زخم‌هاش خون باز نکرده بود.

خدای بزرگ، یعنی واقعاً انقدر بی‌ملاحظه بوده که خودش رو زیر این حجم از مشت و لگد قرار داده؟! همونطور که سرش رو آروم به سمت در می‌چرخوند، ناله‌ی خشمگینی از بین لباش خارج شد. با چیزی که دید شوکه شد. چیزی که درست مقابلش بود باعث شد حتی برای چند لحظه دردش رو هم فراموش کنه.

لویی کنار تخت، درحالی که دستاش رو زیر سرش گذاشته بود، نشسته خوابش برده بود. اجزای صورتش رو از نظر گذروند. لباش نیمه باز بود و آب دهنش از گوشه‌ی لبش روی دستش ریخته بود. چقدر شیرین خوابیده بود! اون این بسته‌های یخ رو روی بدنش گذاشته بود؟ یعنی ازش مراقبت کرده بود؟

از دیدن چیزی که درست مقابلش بود، حس عجیبی داشت. شاید ناراحتی؟ حالا باید چیکار کنه؟ چرا لویی اینجا خوابیده؟ دلیل کتک خوردنش رو می‌دونست؟ نکنه خودش توی مستی و بدحالی به لویی زنگ زده بود تا بیاد و از اون بار کوفتی ببرتش؟

سؤالای زیادی مغزش رو پر کرده بود و جواب می‌خواست، اما توی این موقعیت چیکار میتونست بکنه؟ واقعا نمی‌دونست باید چه عکس‌العملی نشون بده. باید از خواب بیدارش می‌کرد؟ باید بیدارش می‌کرد وگرنه اینطوری که اون خوابیده با یه گردن درد بد بلند میشه. روی بازوی راستش نیمخیز شد تا به لویی نزدیک بشه، اما با درد بدی که توی شونه‌اش پیچید متوقف شد و بی‌اراده فریاد بلندی زد. با دست دیگه‌اش کتفش رو گرفت و چشم‌هاش رو از درد روی هم فشرد.

Blue Ice.Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora