I'm Still Your Husband

1.7K 243 571
                                    

-‌ من نمیفهمم! چرا انقدر عصبانی‌ای؟ نمی‌خوای توضیح بدی؟

هری با عصبانیت محکم در ورودی رو بست و دنبال لویی رفت. و لویی تمام مدت بهش خیره شده بود و جواب هیچ‌کدوم از سؤالا و حرفاش رو نمی‌داد. کنار در ایستاد و منتظر بهش نگاه کرد، تمام حرکات ریزش، حتی نفس کشیدنش رو زیر نظر گرفته بود تا دهن باز کنه یا کاری بکنه، هرکاری، فقط انقدر ساکت و سامت بهش خیره نشه. اما لویی بدون اینکه کوچیک‌ترین چیزی بگه بهش پشت کرد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت. نفسش رو آزرده خاطر بیرون داد و دنبالش رفت.

لویی آهی کشید و در یخچال رو باز کرده، بطری آب سرد رو برداشت. و درحالی که امیدوار بود هری تنهاش بذاره و امشب رو فراموش کنه نصف بطری رو یه نفس بالا رفت. خسته بود؛ همون‌قدر که از هری توضیح و دلیل برای رفتاراش می‌خواست، همون‌قدرم حال دعوا نداشت. به اندازه‌ی کافی داد و فریاد و توهین توی این چند ماه تحمل کرده بود. و امیدوار بود فقط یه شب آروم داشته باشه، که دقیقا برعکس شد.

جناب مدیرعامل دستاش رو روی صورتش گذاشت، نفسش رو کلافه بیرون داد و موهاش رو به سمت بالا فرستاد.

-‌ لویی

مکث کرد و بعد از بین دندون‌های چفت شده‌اش ادامه داد:

-‌ داری صبر منو امتحان میکنی. توضیح بده چته و چرا مثل یه بچه‌ی ۴ ساله رفتار میکنی؟

دست به سینه شد و منتظر بهش نگاه کرد.

لویی دوباره آه کشید و بطری آب رو روی اپن گذاشت. چرخید و مقابلش ایستاد.

-‌ فقط ولش کن هری. دیر وقته و من خسته‌ام و واقعاً توان بحث کردن با تو رو ندارم. برای بار هزارم میگم فقط تنهام بذار و برو بخواب.

سرش رو عقب داد و درحالی که قلنج گردنش رو می‌شکست چشم‌هاش رو بست. و نگاه هری اصلاً روی گردن سفیدش گیر نکرد.

هری فقط خیره نگاهش می‌کرد. این خیلی اذیتش می‌کرد که لویی باهاش یه مشکلی داشت اما هیچ حرفی درباره‌‌اش نمی‌زد. دستی روی تیغه‌ی بینیش کشید و قدمی به همسرش نزدیک شد.

-‌ نه این کارو نمی‌کنم. قراره تو همین الان بهم بگی چه مشکل فاکی‌ای داری؟

-‌ واقعاً متوجه نمیشم چرا تنهام نمیذاری، جدی هر-

-‌ گفتم الان قصد داریم راجع بهش صحبت کنیم! به اندازه‌ی کافی تحمل کردم!

با اخم‌های در هم و فک قفل شده انقدر قاطعانه حرفش رو قطع کرد، که دیگه جای هیچ بحثی باقی نذاشت.

Blue Ice.Where stories live. Discover now