I Want You!

1.6K 250 545
                                    

-‌ اینجا چیکار میکنی؟

لویی از روی صندلیش بلند شد و با غافلگیری به شخصی که مقابلش ایستاده بود، نگاه کرد. چهارشنبه بود و اون درحال کار کردن روی ارائه‌ی جدیدش برای قرارداد با شرکت‌های تجاری‌ای که قصد همکاری باهاشون رو داشتن بود، که یهو در به صدا دراومد و چاک وارد شد.

-‌ داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم بیام ببینم تو کجا کار میکنی. ببینم آقای مدیرعامل با چه چیزایی سروکار داره.

چاک گفت و نگاهش رو دور اتاق چرخوند.

-‌ باید بگم تحت تأثیر قرار گرفتم.

لویی روی صندلیش نشست و با چشم‌های ریز شده بهش نگاه کرد.

-‌ با این وجود چرا به نظر نمیاد تحت تأثیر قرار گرفته باشی؟

و با دست به مبل اشاره کرد و چاک نشست.

-‌ آه... زندگی اداری برای من ساخته نشده، برای همین اونقدرا تحت تأثیر قرارم نمیده. من بیشتر روحیه‌ی آزادی دارم. احساس می‌کنم اگه هر روز بخوام یه جایی مثل اینجا کار کنم، خفه میشم. من به فضای آزاد و پارتی و بزن و بکوب نیاز دارم، جایی که به مردم اجازه بده شُل کنن و خوش بگذرونن.

-‌ من کاملاً برعکس توام. به آرامش و سکوت و جایی که توش احساس راحتی داشته باشم نیاز دارم.

پرونده‌ی مقابلش رو بست و از روی صندلیش بلند شد.

-‌ قهوه؟

چاک قبل از اینکه حرفی بزنه، سری به معنی موافقت تکون داد.

-‌ برای همین میگن نقطه مقابل‌ها، مکمل همدیگه‌ان دیگه. دراصل قطب‌های مخالف همدیگه رو جذب میکنن.

با این حرفش لویی برگشت و بهش نگاه کرد و اون جواب نگاهش رو با یه چشمک داد.

انگشت اشاره‌اش رو به سمت خودش و چاک تکون داد ‌و شونه بالا انداخت.

-‌ تا ببینیم.

‌نوشیدنی گرم موردعلاقه‌اش رو توی دوتا فنجون ریخت، عطر قهوه توی بینیش پیچید و آرامش به تنش نشست. چند لحظه به منظره‌ی بیرون پنجره نگاه کرد ‌و بعد برگشت و فنجون رو مقابل چاک گذاشت.

چاک از این فرصت استفاده کرد تا دستش رو نوازش کنه. لویی بهش نگاه کرد و سعی کرد درکش کنه. چاک از جاش بلند شد، درحالی که هنوز دست اونو توی دستش گرفته بود یه قدم بهش نزدیک شد. لویی کاملاً متوجه بود اون چطوری داره بهش نگاه میکنه و تقریباً داشت زیر نگاهش ذوب می‌شد. چشم‌های چاک آروم بسته شد و انقدری بهش نزدیک شده بود که گرمای نفساش توی صورتش پخش می‌شد.

Blue Ice.Where stories live. Discover now