You Like Him, Don't You?

1.5K 248 437
                                    

زین وقتی به خونه رسید احساس می‌کرد عضله‌هاش داره از هم جدا میشه، ناراحت بود و عصبی ‌و شوکه و... حالش اصلاً خوب نیست. خودش رو روی اولین کاناپه‌ای که جلوش بود انداخت و چشم‌هاش رو بست. هنوز با چیزایی که از لویی شنیده بود، درگیر بود. ناراحتی از بلایی که سر ازدواج رفیقش اومده بود یه طرف، ناراحتی از اینکه عشقش هم توی این اتفاق نقش داشته قلبش رو مچاله می‌کرد.

نفسش رو آه مانند بیرون داد. با اینکه بدنش معترض بود اما از روی کاناپه بلند شد و به آشپزخونه رفت. نیاز داشت با یه چیزی توده‌ی توی گلوش رو فرو بده. بطری آب سرد رو از یخچال برداشت اما همین که خواست درش رو باز کنه صدای در و شنید. لب‌هاش رو با حرص روی هم فشرد، بطری رو سرجاش برگردوند و درحالی که از آشپزخونه بیرون می‌رفت قسم خورد اگه بازم همسایه‌ها باشن و ازش چیزی بخوان با پلیس تماس بگیره.

بدون اینکه بپرسه کیه یا حتی از سوراخ روی در نگاهی بندازه، در و باز کرد. لیام با صورتی عصبانی و نگران رو به روش ایستاده بود.

چرخید و بهش پشت کرد، اما در و باز گذاشت تا لیام هم بتونه پشت سرش وارد بشه.

-‌ چی می‌خوای لیام؟

لیام داخل اومد، در و بست و به دوست پسر سردش نگاه کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟

-‌ الان سه ساعته که دارم بهت زنگ میزنم، خیلی نگرانم کردی!

زین با اخم‌های درهم روی مبل نشست و سرش رو بین دستاش گرفت. بدون توجه به حرف‌های اون، پرسید:

-‌ کِی قصد داشتی بهم بگی؟

و سرش رو بلند نکرد تا لحظه‌ای بهش نگاه کنه، توی این مدت رابطه‌شون برای اولین بار نمی‌خواست چهره‌اش رو ببینه.

لیام ابروهاش رو توی هم کشید و حتی سعی نکرد بشینه.

-‌ چی رو بهت بگم؟

دیگه طاقت نیاورد ‌و نگاه تیزش رو به چشم‌های لیام دوخت.

-‌ خودتو به خریت نزن لیام. خیلی خوب میدونی دارم درمورد چی حرف میزنم.

وقتی دید نه چهره‌اش تغییر کرد نه حالتش، ادامه داد:

-‌ دارم درمورد لویی حرف میزنم.

لیام این بار تصمیم گرفت بشینه. انگار خون زیر پوستش منجمد شد و رنگش رو به سفیدی رفت. آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت:

-‌ بهت گفت؟

زین ناباورانه بهش نگاه کرد و سری تکون داد.

Blue Ice.Onde histórias criam vida. Descubra agora