I Call It Love

1.4K 245 270
                                    

-‌ ممنونم که امشب منو به اینجا دعوت کردی. در ضمن عالی به نظر میرسی.

چاک به محض نشستن لویی گفت و لبخندی بهش زد.

لویی هم جواب لبخندش رو داد و گفت:

-‌ حرفشم نزن، ممنونم که دعوتم رو پذیرفتی.

زین یکی از بهترین رستوران‌های لندن رو بهش معرفی کرده بود تا با چاک وقت بگذرونه. مدت طولانی‌ای به این موضوع فکر کرد و بالاخره تصمیم گرفت دوباره با چاک بیرون بره. هنوز نمی‌دونست دقیقا چه رابطه‌ای رو با چاک می‌خواد، اما همچنان نظرش روی دوستی بود. خیلی با خودش دو دوتا چهارتا کرده بود. چاک بهش احساس خوبی می‌داد، قدر حضورش رو می‌دونست و باعث می‌شد حس کنه مهم و با ارزشه. نه که زین و نایل این کارو نمی‌کردن؛ ولی گرفتن این احساس از شخص دیگه‌ای که جزو دوستای صمیمیش نبود فرق داشت، باعث می‌شد بیشتر و بیشتر بخواد. چاک هنوز غریبه به حساب میومد چون مدت زیادی نمی‌شد که باهاش آشنا شده بود، اما آتیشی رو درونش شعله‌ور کرد که مدت‌ها پیش خاموش شده بود.

با تردید سری تکون داد تا افکار توی سرش رو عقب بفرسته و به منو نگاه کرد، تصمیم داشت برای شام یه چیز سبک و خوشمزه سفارش بده. و نمی‌خواست شبشون رو توی یه جو سنگین بگذرونن، پس لب‌هاش رو با زبون تر کرد و بدون اینکه نگاهش رو از منو بگیره، گفت:

-‌ خب، برام بگو در چه حالی؟ چه خبرا؟ هنوز یه دقیقه نشده همدیگه رو دیدیم و انقدر ساکتی.

-‌ خسته‌ام. با یه پیرمرد سر و کار دارم که می‌خوام کلابش رو بخرم، اون کلاب یه جای عالیه شهره، اما خود کلاب خرابه. بنابراین کمی زمان میبره تا راضیش کنم به قیمت مناسب‌تری بهم بفروشتش، مهم نیست برای به دست آوردنش چه کاری انجام بدم...

مستقیم به چشم‌هاش نگاه کرد و ادامه داد:

-‌ من همیشه چیزی که می‌خوام رو به دست میارم.

و لویی به خوبی فهمید قسمت آخر حرفش فقط به کلابی که می‌خواد بخره ربط نداره. با خجالت سرش رو پایین انداخت و وانمود کرد که منظورش رو از حرفی که زد نفهمیده و فقط در جوابش سری تکون داد.

گارسون اومد و سفارشاتشون رو تحویل گرفت و تمام این مدت چاک یه لحظه هم نتونست چشم از لویی برداره.

-‌ بگو ببینم...

درحالی که لیوانش رو روی میز می‌ذاشت ادامه داد:

-‌ "شب مردونه‌تون" چطور بود؟

لویی با تمسخر چشماش رو چرخوند و لبخندی هم ضمیمیه‌اش کرد.

Blue Ice.Onde histórias criam vida. Descubra agora