LouLou and Kitty

1.3K 265 376
                                    

نادیده گرفته شدن از طرف هری بیشتر از هرچیزی اذیتش می‌کرد. از اونجایی که شب اول ازدواجشون افتضاح گذشت، هری حتی بهش نگاه هم نکرده بود. اون فقط در مواقع لزوم باهاش حرف می‌زد، مثل وقتی که مجبور شد درمورد خانواده‌اش بهش بگه. اون نه تنها بهش نگاه نمی‌نداخت؛ بلکه انگار اصلا حضورش رو احساس نمی‌کرد، دیگه حتی بهش توهین هم نمی‌کرد، انگار اصلا لویی‌ای وجود نداشت.

هرچی لویی رو بیشتر از خودش دور می‌کرد، اون بیشتر توجه‌‌اش رو می‌خواست. می‌خواست شوهرش بهش نزدیک بشه، حتی اگه قرار نبود ملایم باشه؛ اما هری ازش متنفر بود و اون دلیلش رو نمی‌فهمید. حداقل می‌تونست باهاش دوستانه‌تر رفتار کنه تا زندگی راحت‌تر بشه. داشت خودش رو دست می‌نداخت؟ اونها کاملاً باهم غریبه بودن. روزهایی بود که حتی هری رو نمی‌دید و این خیلی اذیتش می‌کرد، حتی بیشتر از چیزی که پیش خودش اعتراف می‌کرد.

لویی احمق بود. اینو از اونجایی می‌دونست که بعد از دو هفته گریه نکردن دوباره توی تختش گریه کرد. اون عاشق دروغ‌هایی بود که هری توی ۳ ماه نامزدیشون بهش گفته بود. الان دیگه به بازیگریش باور پیدا کرده بود، چون قبلا براش یه بازیگر خیلی خوب بود. حالا که دیده بود انقدر راحت میشه از احساسات گذشت، نمی‌دونست چرا خودش مثل تمام آدم‌های عادی نمی‌تونست به راحتی احساساتش رو رها کنه. درعوض کسی رو می‌خواست که ازش متنفر بود، حتی با اینکه نمی‌دونست چیکار کرده که هری انقدر ازش نفرت داره.

تازه اول صبح بود و بقیه‌ی روزش قرار بود بدون هیچ اتفاق خاصی بگذره. دیشب اولین باری بود که هری بعد از ۱۱ روز باهاش حرف زد. البته دلیلش این بود که می‌خواست بهش بفهمونه اون باید شوهر خوبی جلوی والدینش باشه. وقتی در حقیقت این ۴ ماه چیزی به جز یه فیلم ترسناک نبود، اون باید وانمود می‌کرد که زندگی متأهلی شادی دارن. برای هریِ قد بلند، خوشگل، خوشتیپ، چشم سبز با یه لبخند کمرنگ همه چیز همونطور که می‌خواست پیش می‌رفت. اون معشوقه‌های زیادی داشت، یه کار عالی، یه خونه‌ی گرم و یه شوهر کوچولوی احمق برای نشون دادن...

اوه، لویی چقدر خسته بود! از این واقعیت که مجبور بود هرچی سرنوشت براش رقم میزنه رو بپذیره و انجام بده حالش به هم می‌خورد. تمام عصر رو به خودش یادآوری کرد که هری این مدت مثل یه موجود لطیف شکستنی باهاش رفتار کرده، فقط بعد از مهمونی به خونه میان و توی دو تا تخت خالی سرد می‌خوابن!

تمام کاری که توی طول روز انجام داده بود خوابیدن توی تختش بود. توی گوشیش الکی چرخ میزد تا ذهنش رو از اتفاقاتی که شب قرار بود بی‌افته دور نگه داره. حتی برای غذا خوردن هم از اتاقش بیرون نرفت. اشتهاش رو جایی وسط این وضعیت فاکد آپ از دست داده بود.

Blue Ice.Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin