Leaving Harry

1.3K 252 341
                                    

تصمیمش رو گرفت، یه تصمیم تاریک و غم‌انگیز. نمیدونست ساعت چنده، شاید حدودای ۲ صبح؟ بارون بند نیومده بود و انگار آسمونم حال اونو داشت.

با اینکه بارون آروم می‌بارید اما درون لویی طوفان به پا بود. ساعت‌ها گریه کرده بود و چشم‌هاش قرمز و پف کرده بود، با اینکه هری لیاقت اشکاش رو نداشت؛ نه حتی یه قطره‌اش رو! اما به خاطر اون میون اشکاش روحش رو ریخت.

بعد از دو ساعت گریه‌ی بی‌وقفه بالاخره تصمیمش رو گرفت و می‌خواست همین امشب عملیش کنه. این وضعیت قرار نبود عوض بشه، قرار نبود هری باهاش بهتر رفتار کنه، همیشه باید ساکت می‌موند و تظاهر به داشتن یه زندگی شاد می‌کرد درحالی که مجبور بود توی خونه بمونه و به دستورات هری گوش بده. دیگه اینو نمی‌خواست. چهار ماه زندانی موندن و محدود شدن و هر لحظه مردن براش کافی بود.

به بیرون از پنجره نگاه دوخته بود و ده دقیقه‌ای می‌شد که در سکوت منتظر تاکسی‌ بود. از پشت پنجره‌ی اتاق خوابش می‌تونست صدای قطره‌های بارون رو بشنوه و این صدا یجورایی آرومش می‌کرد.

تصمیم ترک کردن هری و فرار، توی یکی از بدترین سکانس‌های سناریوی زندگی لعنتیش به عنوان یه راه نجات بود. اولین جایی که برای رفتن توی ذهنش اومد شهر خودش بود، اما نمی‌تونست پیش خانواده‌اش بره. هر لحظه ممکن بود هری پیداش کنه و عواقب وحشتناکی در انتظارش بود. نمی‌دونست اگه پیداش کنه باهاش چیکار میکنه اما ندونسته هم می‌ترسید.

چمدون کوچیکش رو که با ضرورترین لباس‌هاش و چندتا وسایل بهداشتی پر کرده بود وسط اتاق گذاشت. باید صبح کمی پول هم از حساب بانکیش برمی‌داشت، به اندازه‌ای که بتونه مدتی رو باهاش بگذرونه و بعد دنبال کار بگرده و به زندگیش ادامه بده.

به محض اینکه ماشین مشکی رنگ رو با علامت زرد تاکسی دید، کلاه خاکستری رنگش رو روی سرش گذاشت و زیپ کتش رو تا زیر چونه‌اش بالا کشید. چمدونش رو برداشت و در اتاق رو آروم باز کرد. به اطراف راهرو نگاه کرد و گوش تیز کرد تا ببینه صدایی میاد یا نه، اما هیچ صدایی به جز صدای ضربان تند قلب خودش نشنید.

هیچی!

توی سکوت مطلق آروم قدم برداشت و حواسش رو جمع کرد که هیچ صدایی ایجاد نکنه. چمدون لعنتیش سنگین بود! با دو تا دست جلوش نگه‌اش داشت و تمام حواسش به این بود که پاش رو کجا میذاره. بیدار کردن هری آخرین چیزی بود که الان می‌خواست.

بعد از دقایقی که به اندازه‌ی یک ساعت گذشت در ورودی رو باز کرد و از خونه بیرون اومد و خیلی آروم بستش. رطوبت و سرمای هوای نشأت گرفته از بارون به تنش نشست، چشماش رو بست و چند بار هوا رو عمیق به ریه‌هاش کشید.

Blue Ice.Where stories live. Discover now