I Don't Want You!

1.9K 311 445
                                    

حقیقتاً از وضعیتش خسته شده بود، دیگه نمی‌تونست تحملش کنه. زندگی متأهلی با چیزی که انتظار داشت خیلی فرق می‌کرد. اون تنها و ترسیده بود ‌و مهم تر از همه احساس بی‌عشقی می‌کرد.

۴ ماه می‌شد که همسر هری بود. در کمال تعجب خودش قبول کرده بود باهاش ازدواج کنه و کسی مجبورش نکرده بود. البته هری خیلی خوب نقش یه عاشق رو بازی کرده بود! درسته ازدواجشون از قبل ترتیب داده شده بود؛ اما اون عاشق چشم‌های سبزش بود. اونقدر عاشقش بود که وقتی خانواده‌ها ترتیب مراسم عروسی رو دادن، نمی‌تونست لبخند نزنه!

پدرش و پدر هری از بچگی تا دانشگاه بهترین دوست‌های هم بودن؛ اما پدر هری بعد از تموم شدن تحصیلاتش توی دانشگاه از دانکستر به لندن نقل مکان کرده بود و پدر اون توی دانکستر مونده بود. با اینکه هردوشون وارد حوزه‌ی تجارت شده بودن؛ اما از هم دور شدن.

البته ‌پدرهاشون، مارک و دِز وقتی بعد از سی سال دوباره همدیگه رو دیدن، طوری مشغول گپ و گفت شدن که انگار تمام اون سی سال چیزی بیشتر از سی دقیقه نبوده!

و وقتی دز به مارک گفت که هری بایسکشواله، مارک هم اعتراف کرد لویی گی هست؛ و اینطوری شد که ترتیب یه گفتگوی دیگه رو دادن.

بعد از چند بار نشست و برخاست اونها به یه ایده‌ی درخشان رسیدن؛ آشنا کردن پسراشون با هم! و اگه اونا مایل به قبولش می‌بودن این می‌تونست فراتر از یه آشنایی باشه!

و اینطوری شرکت‌هاشون متحد میشدن و یکی از قدرتمندترین شرکت‌های انگلیس رو تشکیل میدادن و چون از قضا هر دو شرکت با واردات و صادرات کالا سر و کار داشتن، این ایده‌ی فوق‌العاده‌ای بود!

وقتی اولین روز ملاقاتش با هری فرا رسید و اون توی اواسط ۲۱ سالگی هری ۲۵ ساله رو دید؛ به نظرش اون پسر چشم سبز جذاب‌ترین آدمی بود که تا به حال دیده بود؛ موهای شکلاتی و مجعد، قد بلند و هیکل خیره کننده و شگفت‌انگیزترین لبخندی که تا به امروز دیده بود.

انگار هری مثل یه فرشته پا به زندگیش گذاشت.

هروقت که همو میدیدن اون گونه‌اش یا دستش رو می‌بوسید. درست مثل یه پرنس واقعی باهاش رفتار می‌کرد و خب... کی می‌تونه از همچین مردی برای بقیه‌ی عمرش بگذره؟

و اینطور شد که نامزد کردن و دوران نامزدیشون هم خیلی سریع گذشت، فقط ۳ ماه گذشته بود که تصمیم گرفتن نامزدی رو به پایان برسونن و پای ازدواج رسمی رو به میون بکشن.

البته این هری بود که اصرار داشت هرچه سریع‌تر ازدواج کنن و لویی احساس بدی به این عجله داشت. اما هری هر بار با گفتن اینکه از احساسش مطمئنه و دیگه دلیلی نداره صبر کنن، سعی می‌کرد نگرانیش رو کم‌تر کنه؛ که البته میشه گفت موفق هم بود. اون حرف‌ها برای لویی انقدر شیرین بودن که بهشون باور پیدا کرده بود.

Blue Ice.Where stories live. Discover now