-اربابِ جوان حیاطِ پشتی هستند.
خدمتکار گفت و ییفئی بهخاطرِ بااحترام مخاطب دادنِ تهیونگ، چشم غرهای بهش رفت ولی بهدلیلِ پایین بودنِ سرش، نتونست چیزی رو ببینه؛ قطعاً بعداً تنبیهی رو براش در نظر میگرفت.-خودم پیداش میکنم.
آلفا گفت و روی به امگا لبخند زد.
-فعلا.
دست به جیب و با قدمهای آهسته اما بلند، به طرفِ خروجی قدم برداشت.حیاط پشتی همان قسمتِ عمارت که خالهی عزیزش با تمامِ عشق گلهایی از نوعِ یاس رو با دل و جون پرورش داد، گلی با بویی که از وجودش نشات میگرفت و جئونِ بزرگ با تمامِ فانتزیهایِ عاشقونه تا آخرِ عمر میبویدش.
تویِ این موقع از سال گلها شادابتر و سرزندهتر بنظر میرسن و تنها چیزی که تونست توجهی یونگی رو به خود جلب کنه، تپهی مشکی رنگ بود که بصورتِ بامزهای بینِ اونهمه گل وول میخورد.
اول خندهای صدادار و بعد با لبخندِ ملیحی که از رویِ چهرهاش حالاحالاها برداشتنی نبود، آرام به سمتِ امگا قدم برداشت.
بیخیال از تمامِ اتفاقها بین گلها نشسته و با شوق بر رویِ گلبرگهایی به لطیفیِ پوستش، دست میکشید انگار که تنها دوست و همدردهاش همین یاسهایِ بیزبونند. هر چند خود دستِ کمی از گلی که نمیتونه حرف بزنه و احساساتش رو بروز بده نداره.
یونگی به آرومی پهلو به پهلوش زانو و مثلِ پسرِ کوچک شروع کرد به نوازش کردنِ گلبرگها.
تهیونگ حضورِ آلفایِ دیگه رو بهخوبی حس کرد، با اینکه تا وقتی کنارش ننشست نتونست فرومونش رو استشمام کنه که بهدلیلِ ضعیف شدنِ گرگش بود ولی این همون آلفایست که تویِ بیهوشی محبت و نوازشهاش رو به خوبی میتونست حس کنه پس آشناست و بیخیال به بازیش ادامه داد.
الفا به نیم رخش خیره و قسم خورد اگه همچین جفتی داشت بدونِشک کلِ زندگیش رو وقفِ خوشحالیش میکرد، جئونِ لعنتی هیچوقت نتونست احساساتِ خودش رو درک کنه و ایکاش این زیباروی مطعلق به خودش بود هرچند آرزوش بیشرمانه و خودخواهانست ولی خواسته رو نمیشه کاریش کرد.
-میتونی وقتت رو داخلِ عمارت بگذرونی.
گفت و شادیِ درون تیلههایِ تهیونگ به یکباره تبدیل به غم و با ابروهایِ در هم نگاهش رو به آلفا داد.
نفس یونگی برایِ لحظهای برید. اون چشمهای بنفشِ تیره که نشون از غم بودن، بدونِ شک زیباترین رنگی میشد که تویِ دنیا وجود داره و اگه بیشتر بهش خیره شه قطعا درونش تا ابدیت حل میشد.
امگا دلخور و ناراحت بود و این ناراحتی رو فقط با اخم کردن نشون داد ولی آلفا میدونست که چه بر سرش گذشته، زندگینامهاش رو به لطفِ اخبار و دلالهایِ خبر از حفظ بود؛ عمارتِ کیم دارایِ امگایی ماه که قابلیتِ زایدن نداره و علاوه بر اون از بدو تولد تا الان لال بوده و بدنِ ضعیفش؟ تنها مکان برای خالی شدنِ عصبانیتِ کیمِ بزرگ برایِ همچین خفت و خواریست.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
<MOON OMEGA> امگای ماه
Fantastikامگای ماه، امگایی با بدن و روحیهای ضعیف و در عینِحال زیبا که هرکس نمیتواند شانسِ داشتنش را داشته باشد، چه میشود اگر شانس آنقدر با او بد باشد که جفتِ آلفایی بیرحم شود و چه میشود اگر قبولش نکند؟ [این داستان بازنویسی نشده و دارای صدها اشتباه نگارشی...
🌑PART<5>
En başından başla