[LAST PART_32]

1K 137 28
                                    

این پارت آخره هق،راستی برای تهگی اسمات نمیذارم باجه؟!صحنه داره ولی اسمات نه...








در باز شد ولی یونگی و جونگکوک نمیتونستن نگاهشونو از صفحه مقابلشون بگیرن،حتی وقتی پلیس وارد اتاق شد هم یونگی توجه نکرد،وقتی دستاشونو باز کردن و بیرون بردن هم چیزی نفهمید،صحنه تیر اندازی جیمین و تهیونگ به صورت فیلم توی ذهن یونگی و جونگکوک تکرار میشد و این برای هر دو شوک بزرگی بود،هنوز توی فکر بود که با شنیدن افتادن دونسنگش به خودش اومد و بهش نگاه کرد ولی بخاطر فشار عصبی خودش هم بلافاصله بیهوش شد.
با باز کردن چشماش گیج به اطراف نگاه کرد و با یادآوری چیزی که دیده بود و اتفاقی که افتاده بود درد شدیدی توی قلبش احساس کرد،بدون اینکه دست خودش باشه هق زد و اشکاش روی صورتش لغزید،نمیدونست چرا ولی دلش نمیخواست جیمین آسیب ببینه،شایدم میدونست چرا و نمیخواست قبول کنه... نگاهشو  توی اتاق چرخوند و با دیدن شهص مقابلش چندبار پلک زد و آهسته زمزمه کرد:
+جی...جیمین؟!
جسمین لبخند زنان جلو اومد و بهش نگاه کرد:
_سلام.
+این روحته مگه نه؟خدای من(دوباره هق هقش بلند شد)ولی با لمس شدن بازوش با ترس به سمت جیمین نگاه کرد:
_من خودمم یونگی،خودمم پارک جیمین.جیمینِ تو...
یونگی با اشک نالید :
+جیمینِ من؟!
_آره عزیزم!
+ولی تو مردی هق!
_نه یونگی من خب... فقط قابل پیش‌بینی بود که جکسون بهم اسیب میزنه،دلیل دیر کردنمم همین بود.
لبخند گشادی زد و ادامه داد:
_جلیقه ضد گلوله داشتم.(به شدت کلیشه ای😐)
یونگی اب گلوش رو قورت داد و همونطور که از تخت پایین میومد اروم زمزمه کرد:
+جلیقه...ضد گلوله؟!
جیمین با ذوق تایید کرد و وقتی یونگی به سمتش اومد بیشتر ذوق کرد چون یونگی میخواست بغلش کنه،لبخندش بزرگ تر شد و بعد از باز کردن آغوشش چشماشو بست ولی...
با لگدی که درست وسط پاهاش خورد جیغی زد و سه متر به هوا رفت.
پرستار با شنیدن صدای جیغ سریع وارد اتاق شد و با ترس پرسید:
٫چیشده؟!
یونگی لبخندی به زن زد و آروم زمزمه کرد:
+چیزی نیست،پاش خورد به گوشه تخت.
پرستار نفس عمیقی کشید و با لبخند بیرون رفت،جیمین قرمز شده بود ولی یونگی اهمیت نداد،به سمت در رفت و قفلش کرد،دوباره پیش جیمین برگشت و به دستش ک باند پیوی بود خیره شد.
+این چیه؟!
_تیر خورد...آااااای.
جیمین وقتی یونگی دستشو فشار داد جیغ زد ولی یونگی دستشو روی دهن پسر گذاشت و هلش داد روی کاناپه گوشه اتاق،گویا اتاق خصوصی بود،روی جیمین که صورتش از درد جمع شده بود خیمه زد و با نیشخند ترسناکی کنار گوش پسر زمزمه کرد:
+اگه صدات دربیاد همینجا بفاکت میدم.بدون سر و صدا فقط جواب سوالامو اروم میدی فهمیدی؟!
جیمین با چشمای درشت شده به یونگیِ عصبانی نگاه کرد و وقتی یونگی محکم کنار گلوله و جای بخیه رو فشار داد آروم از روی درد ناله کرد و سریع سرشو تکون داد،نمیدونست چرا اینقد جلوی یونگی ضعیف میشه ولی براش مهم نبود چون اون شخص یونگی بود.
با مشتی که به صورتش خورد خواست داد بزنه ولی با دیدن قیافه یونگی فقط ناله ضعیفی کرد،صدای یونگی رو شنید:
+چرا نگرانم کردی؟!
_من...من فقط...
+چرا ترسوندیم؟!
_درواقع...
+چرا تیر خوردی؟!
_من...
یونگی بدون صبر کردن برای جواب با هرسوالی که میپرسید مشتی به صورت جیمین میزد ولی این بی فایده بود و حرصشو خالی نمیکرد،درنهایت روی پسر خم شد و گردن پسر رو جوری گاز گرفت که جیمین کاملا توی جاش جابه جا شد و دستشو به مبل فشرد،چشماشو از درد به هم فشار میداد و نفس نفس میزد:
_یونگی...من...
ولی قبل از کامل شدن جملش این حرف بعدی یونگی باعث شد شوک بزرگی بهش وارد بشه:
+چرا عاشقم کردی؟!
اونقد گیج بود که نمیفهمید چیشده ولی با درک جمله ذوق زده به یونگی نگاه کرد ولی دوباره مشت یونگی توی صورتش فرود اومد و با هر مشت دوباره تکرار میکرد:
+چرا ؟چرا ؟چرا ؟
در نهایت پسر خسته شد و همونجؤر که اشک میریخت روی بدن جیمین خودشو ولو کرد،جیمین دستاشو دور یونگی حلقه کرد و زمزمه کرد:
_متاسفم نگرانت کردم و اینکه واقعا... واقعا عاشقم شدی؟
یونگی سرشو توی گردن جیمین فرو برد و همونجور که چشماشو بسته بود با بغض جواب داد:
+دهنتو ببند عوضی.
جیمین تکخندی کرد و با وجود چهره درب و داغونش بوسه ای روی موهای پسر گذاشت...
خواست بگه خوشحاله که یونگی بالاخره مال اونه ولی قبل از زدن حرفش متوجه یونگی شد که مثل یه پیشی سفید و لؤس و خوشکل توی بغلش به خواب رفته بود.
لبخندی زد که لب پاره شدش بشدت سوخت،نگاهی به دستش ک بخیش باز شده بود انداخت و بعد به یونگی...
گور بابای دست و بخیه و ...الان مهم ترین چیز دنیا اینع که یونگی توی بغلش دراز کشیده بود.
یه ساعت و نیم بعد وقتی دیگه درد امون جیمین رو بریده بود تصمیم گرفت بره و دوباره دستش رو بخیه بزنه،کمی یونگیو جابه‌جا کرد و به آرومی روی تخت گذاشتش، به سمت بیرون رفت و دوباره دستش رو بخیه زد،تصمیم گرفت به سمت اتاق جونگکوک بره دستشو روی دستگیره در گذاشت و خواست بازش کنه ولی...
صداهایی که از داخل میومد بهش هشدار میداد اگه درو باز کنه صحنه جذابی رو نمیبینه(🔞)
اصلا نمیفهمید اون دوتا چه اصراری دارن که هرجا میرن اول باید همو بفاک بدن،پوفی کرد و دوباره به اتاق یونگی رفت.
نگاهی به تخت انداخت و بعد نگاهی به کاناپه،تخت اونقدرا هم کوچیک نبود مگه نه؟!در نهایت چندبار پلک زد و کنار پسر دراز کشید و با دیدن پلکای پسر فهمید که اون بیداره،نیشخندی زد و کنار گوش یونگی زمزمه کرد:
_بهم اعتراف کردی و حالا خودتو زدی به خواب...پیشی کوچولو؟!
سرشو کمی عقب برد و دید یونگی هنوز خودشو بخواب زده ولی صورتش سرخ شده،دوباره کارشو تکرار کرد و اینبار لب زد:
_ خودتو بخواب نزن میخوام ببوسمت:)
دستشو آروم زیر پیراهن یونگی فرو برد و شروع به نوازش شکم نرمش کرد که ناگهان دستی روی دستش نشست، بالاخره صدای پسر بلند شد:
+به نفعته دستتو بکشی پارک جیمین وگرنه صورتتو درب و داغون میکنم و قطعا نمیخوای عقیم شی!
جیمین بی اهمیت به حرف یونگی روش خیمه زد و سرشو توی گردنش برد و بعد از نفس عمیقی زمزمه کرد:
_بوی نارنگی میدی یونگی.
یونگی غرید:
+ پارک جیمین...
_یونگی تهدید بی فایدست،تو بهرحال منو میزنی هر چند اینبار نمیذارم.
و اینبار با دست سالمش دستای یونگی رو محکم گرفت و شروع به بوسیدنش کرد،برخلاف انتظارش یونگی همراهیش کرد و گذاشت تا ببوستش،جیمین بین بوسه لبخند کوچیکی زد...
دو ماه بعد:/
+یاااا پارک جیمین،عرضه نگه داشتن اینم نداری؟!
_مین یونگی تو همین الان چهارتا صندوق نارنگی گذاشتی روی دستای مننن میفهمی؟!
+میخوای بگی من نفهمم؟!
_ن ن ن عشقم غلط بکنم اینو بگم فقط میگم چرا ندیم خدمتکارا بیارن.
+بذارشون تو ماشین و حرف نزن.
_چشم😐
+تههههههیووووونگگگگگگ،جونگگگکوووووووکککککککک.
دو پسر با نفس نفس جلو اومدن و نالیدن:
÷×هیونگ....خسته شدیم.
+به من ربطی نداره.
یونگی گفت و با لبخند ازشون دور شد.
تهیونگ نالید:
÷چرا واسه مهمونی فقط نارنگی سفارش داده.
جونگکوک و جیمین همزمان جواب دادن:
_×چون میوه مورد علاقشه.
تهیونگ اروم با خودش گفت:
÷پس برای همین همش بوی نارنگی میده. جونگکوک سریع غرید:
×تو از کجا بوی اونو میشناسی؟!
تهیونگ متعجب بهش نگاه کرد ولی وقتی جونگکوک به سمتش حمله ور شد پا به فرار گذاشت و همزمان داد میزد:
÷بخدااا جیمین تو بیمارستان بهم گفت،جیمین تو بهش بگوووو.
جیمین نیشخندی زد و به تلافی اذیتای تهیونگ بلند داد زد:
_دروغ میگه.
نیشش بخاطر اذیت کردن تهیونگ باز شد ولی قبل از طولانی تر شدن لبخندش به ماشین کوبیده شد و لبهایی روی لبهاش قرار گرفتن.
متعجب و با چشمای گرد شده به یونگی نگاه کرد و چندبار پلک زد تا اینکه با حرف یونگی به خودش اومد:
+لیاقت نداری بوست کنم.کجا سِیر میکنی وسط بوسه؟!
_آخه...هیچ وقت خودت نمیبوسیم همیشه من اول شروع میکنم☹️
(عخی بچه مظلومم)
نگاه بی حس یونگی باعث شد آب دهنشو قورت بده ولی وقتی توی ماشین پرت شد و یونگی هم توی صندلی راننده نشست تعجب و ترسش چند برابر شد،چرا اینقد ازش حساب میبرد؟
یونگی نگاهی به تهکوک که دنبال هم میدوییدن انداخت و داد زد:
+ما داریم میریممم شمام خودتون بیاین.
تهکوک یهو وایسادن و به اون دو نگاه کردن،جونگکوک زودتر به خودش اومد و فریاد زد:
×ولی هیونگ ما که با شما اومدیم و ماشین ندار....
ولی باشنیدن صدای دور شدن ماشین ساکت شد و به تهیونگ نگاه کرد.
نگاهشو دوباره به جای خالی ماشین داد و نفس عمیقی کشید:
×باید تاکسی بگیریم!
_______
جیمین نگاهی به یونگی که بدون تغییر دادن چهرش با اخم میروند کرد و آروم زمزمه کرد:
_یونگی؟!
وقتی یونگی جواب نداد با تصور اینکه صداشو نشنید بلندتر صداش کرد:
_یونگی؟!
با نگرفتن جواب تصمیم گرفت فعلا ساکت بمونه،با استرس به جاده نگاه کرد و بالاخره مسیر رو شناخت:
_داریم میریم کلبه تو؟!
+....
_آیییییش یچیزی بگو!
+اگه خفه نشی از انتخابم پشیمون میشم.
سریع سرشو تکون داد و صاف سر جاش نشست تا برسن،با رسیدن به مقصد هوا تقریبا تاریک بود،هردو پیاده شدن و به سمت کلبه رفتن،جیمین پشت سر پسر میرفت و استرس شدیدی داشت،از این اخم یونگی میترسید و حتی نمیدونست چرا اخم کرده.
وارد کلبه که شدن یونگی ناگهان به سمتش چرخید و توی یه قدمیش ایستاد،نگاهی به سیب گلوی جیمین که بالا پایین میشد انداخت و پوزخند زد،جیمین واقعا ازش حساب میبرد،جلوتر رفت و با نگاه ترسناکش مو به تن جیمین سیخ کرد،لبهاش که به کنار گوش جیمین رسید آروم زمزمه کرد:
+خیلی یهوییه و میدونم تاحالا بهت نگفتم ولی...
جیمین لرز کمی از بدنش رد شد نکنه یونگی نظرش عوض شده،نکنه میخواد تنهاش بذاره نکنه...
ولی با حرفی که یونگی زد ذهنش برای چند ثانیه کاملا خالی شد:
+دوسِت دارم پارک جیمین!
بوسه ای روی لاله گوش پسر گذاشت و سرشو عقب کشید و به قیافه هنگ کرده جیمین نگاه کرد و ریز ریز خندید ولی بعد از چند ثانیه که جیمین تکون نخورد نگران شد و چند بار صداش کرد:
+جیمین.
+جیم.
+پارک.
+پارک جیمین!
+ددی؟!
جیمین یهو مث برق گرفته ها بهش نگاه کرد و نالید:
_تو الان بمن گفتی ددی؟!
یونگی سریع کتمان کرد:
+نه.
جیمین اینبار نیشخندی زد و صورتشو جلو آورد:
_ولی من شنیدمش بیبی بوی!
یونگی هم در جواب نیشخندی زد و گفت:
+دوس داری بهت بگم ددی؟!
جیمین زبونشو روی لبش کشید و با صدای بم جواب داد:
_خیلی!
یونگی یک ابروشو بالا انداخت و گفت :
+مطمئنی لیاقت شنیدنشو داری؟!
_مطمئنی تحملشو داری؟!
+اگه داشته باشم چی؟!
جیمین نزدیک تر شد و لب زد:
_اونوقت باید صدای ناله هات وقتی صدام میکنی ددی کل این جنگلو بلرزونه...
در جواب فقط پوزخند یونگی نصیبش شد،پوزخندی که به خوبی معنیشو میدونست...
نگاهی به لبایی که روشون پوزخند بود انداخت و زمزمه کرد:
_امیدوارم تحملشو داشته باشی بیبی بوی:/
و بدون صرف وقت برای شنیدن جواب پسر کوتاه تر لبشو روی لبهاش گذاشت.
و البته که یونگی همراهیش کرد،همونطور که بغلش کرده بود و میبوسیدش بدون قطع بوسه به سمت اتاق بردش و در رو با پاشنه پاش بست.(توی دین اسلام مرد باید در رو با پاشنه پاش ببنده😂😂😂💔)
___________________
گایز این قسمت اسماتع اگه دوست ندارید نخونینش ایح/🔞❗

I NEED YOUWhere stories live. Discover now