PART_8

896 160 24
                                    

سلاااام!!!
شرمنده بابت تاخیرام گایز،چون من پریشب خواستم بنویسم خونه نبودیم،دیشب هم سردرد بودم به زور قرص تونستم بخوابم...🌻
ووت،کامنت....
آرمی پرپل یووو♥️

(مشترک موردنظر پاسخگو نمی باشد،لطفا بعدا تماس بگیرید)
نفسشو با شدت بیرون فوت کرد،این بار سی و هشتم بود که زنگ زده بود و یونگی جواب نمیداد،از خودش عصبانی بود،میتونست وانمود کنه بوسیدتش نه اینکه واقعا برای لجبازی با تهیونگ بوسه اول خودش و یونگی هیونگشو از بین ببره،اون فقط در لحظه عصبانی شده بود،به صفحه گوشی خیره شد و دوباره زنگ زد،در کمال تعجب صدای گرفته یونگی رو شنید:
+چی میخوای جئون؟!
×هیونگ بذار توضیح بدم من اون لحظه کیم  تهیونگو...
+توضیح چی جونگکوک؟!میدونم که تهیونگو دیدی ولی دلیل نمیشه برای اذیت کردن اون یهو منو ببوسی.
×هیونگ من‌...من متاسفم لطفا برگرد خونه شب شده ،من...
+دهنتو ببند جی کی،مسئله اون بوسه نیست،شاید یکم عصبانی و دلخورم کردی ولی مسئله این نیست.
×پ...پس مسئله چیه یونگی؟!
+الان نمیخوام برات اتفاقی بیفته پس فلا بهم زنگ نزن اوکی؟!بعدا حرف میزنیم.
×هیونگ وایسا منظورت چی...
حرفش کامل نشده بود که تلفن روش قطع شد.
متعجب به صفحه گوشیش خیره شد و زمزمه کرد:
×هیونگ چی میگفت.
_______________
تهیونگ در حال رد شدن از کوچه ای بود که چهره آشنایی رو از دور دید به سمتش رفت ولی کاری که یونگی اونو نبینه.
یونگی تلفن رو روی جونگکوک قطع کرد و به روبه روش خیره شد:
+خیالت راحت شد؟!اون به من علاقه ای نداره.حالا ولم کن،دیدی که فقط برای لجبازی با یه نفر اینکارو کرده،اصلا دلم نمیخواد کسی من و تورو تو این وضعیت ببینه.
/از کجا معلوم قبلا هماهنگ نکردین؟!
+دیدی که بعد از سی و هشت تا تماس جواب دادم،اه دستتو از یقم بکش داری خفم میکنی.
مرد به چهره پسر روبه روش لبخند زد و یقشو ول کرد و زمزمه کرد:
/یونگی اون پسر کیه؟!تو... دوست پسر داری؟!
یونگی متعجب جواب داد:
+هی!!!! جونگکوک فقط دوستمه.
تهیونگ باشنیدن این حرفا از دور لبخند کمرنگی زد و بلافاصله پیامک مدنظرش رو ارسال کرد و بی توجه به صحبت اون دونفر دور شد،باید یه سری به جونگکوک میزد.
/اونو نمیگم.
یونگی متعجب پرسید:
+پس کیو میگی؟!
/همونی که بخاطر بوسیدن گونه‌ت چند نفرو فرستاد که اونجوری بزننم.
یونگی چشماشو دزدید و جواب داد:
+نمیدونم راجب چی حرف میزنی جکسون.
بلافاصله بعد از حرفش چرخید و خواست دور شه که دست جکسون محکم به دیوار کنارش خورد،یونگی کمی توی جاش پرید و مسیرشو عوض کرد که جکسون کارشو تکرار کرد و یونگی بین دوتا دست جکسون که مث نرده های زندان دو طرفشو گرفته بودن گیر کرده بود.
/منو مسخره نکن یونگی تو میدونی اون کیه.اونا خیلی واضح به من گفتن که رئیسشون گفته بهم بگن که دوست پسرته و حق ندارم نزدیکت شم‌.تو میدونی مگه نه؟!دیدم که موقع درس یاد دادن با دیدن اون مرد چقد ترسیدی.اون کیه مین یونگی؟!
اخمی کرد و غرید:
+من چیزی نمیدونم جکسون ، بذار برم.
پوزخند پسر کوچکتر رو شنید و بلافاصله صداش رو:
/اگه نذارم بری چی؟!
یونگی متعجب سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد:
+م...منظورت چیه؟!
/اطرافتو ببین!ما دونفر الان توی یه خیابون بمبست خلوت و یه کوچه خلوت تر هستیم و الان شبه.میتونم هرکاری بکنم.تو حتی نمیتونی از خودت دفاع کنی یونگی.پس بیا فقط یکار کنیم.
یونگی بهت زده کمی توی جاش تکون خورد و همون‌طور که به چشمای مرد مقابلش نگاه میکرد نالید:
+بذار برم جکسون داری منو میترسونی.
با شنیدن صدای ماشین به سمت راستش نگاه کرد،امیدداشت یکی نجاتش بده ولی با شنیدن صدای اون افراد که به جکسون گفتن سلام رئیس اخماش توی هم رفت و بیشتر لرزید،باید فرار میکرد،ازین وضعیت اصلا خوشش نمیومد.
جکسونو محکم هل داد و خواست فرار کنه که توی دستای یکی افرادش گیر افتاد:
•کجا پسر کوچولوی؟!
+ولم کن.
جکسون پوزخندی زد و به سمتشون حرکت کرد ولی پوزخندش زیاد دووم نیورد چون چیزی از دور به سر زیردستش خورد و فرد روی زمین سقوط،نگاهشو بالا اورد و اون مرد سیاه پوش رو دید و بلافاصله صداش رو هم شنید:
_بهت اخطار دادم نزدیکش نشی حرومزاده.
و پشت بند حرفش به پای جکسون شلیک کرد و دست یونگی گیج شده رو کشید،جکسون اسلحه ای که همیشه همراهش بود بیرون اورد و همزمان باسوار موتور شدن اون دو،به شونه سیاهپوش شلیک کرد ولی فرد بیتوجه به جیغ وحشتزده یونگی در گوشش دستای یونگیو دور شکمش حلقه کرد و حرکت کرد.
جکسون با دیدن دور شدن اون دو فاکی گفت و به سر زیردستش که تازه به هوش اومده بود شلیک کرد:
/پسره احمق بی عرضه.
باشنیدن صدای آژیر بلافاصله سوار ماشین شد و با پای زخمیش دور شد.


ایح...

I NEED YOUWhere stories live. Discover now