PART_25

668 123 27
                                    

سلاااااام....
بازم بابت دیر کردنم معذلت موخاااام میبخشین ننه رو؟!
^_^










یونگی روی مبل نشسته بود که صدای زنگ در رو شنید،حتما بازم جیمینه،به سمت در رفت و اونو باز کرد و بععععله طبق معمول جیمین کنه اومده بود،پوفی کرد و زیرلب با حرص فحشی نثار خودش و پسر کرد:
+باز چی میخوای پارک،پنجاه بار بهت گفتم نیا اینجا.
جیمین پوزخندی به سرسختی پسر زد و با دادن دست گل بهش با پررویی گفت:
_فقط قبولم کن.
یونگی با دیدن گل ها اخم کرد:
+هی من دسته گل نخواستم.
جیمین هم اخم کرد:
_جئون جونگکوک برات فرستاده.
یونگی لبخند محوی زد و بعد از پشت چشم نازک کردن دست گل رو گرفت و بوییدش و بازم حسادت جیمین زد بالا،بی اهمیت به پسر بالا رفت و محکم اونو توی بغلش کشید:
_اینقددوستش نداشته باش پارک یونگی،داری باعث حسادتم میشی.
یونگی چشماشو توی حدقه چرخوند و غر زد:
+پارک جیمین باید چند بار بگم تا بفهمی فامیلی من مینه،میننننن؟!
___________________
روی تخت غلتی زد و به چهره غرق درخواب تهیونگ نگاه کرد،با دیدن دهن بازش ریز خندید،پسرکنارش همیشه با دهن باز میخوابید،صورتشو جلو برد و با گذاشتن بوسه ای بین ابروهای تهیونگ خواست از جاش بلند شه که دستی دور کمرش حلقه شد و بلافاصله توی بغل تهیونگ افتاد:
÷کجا میری کوکی؟!
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
×دشوییییی.
خنده بلند تهیونگ رو شنید و تنگ تر شدن حلقه دست پسر رو دور کمرش حس کرد:
×هی تهیونگ میخوام برم‌.
تهیونگ سرشو توی گردن پسر فرو کرد و با صدای بمی زمزمه کرد:
÷نوموخاااام،کجا بری عاخهههه(فک کنین تهیونگ با صدای بمش بگه نوموخام😐😐😐)
خنده ای به پسرکنارش که مثل بچه ها شده بود کرد و بوسه ای روی لبهاش گذاشت ،دهنشو کنار گوشش برد و زمزمه کرد:
×باید برم ددی!
تهیونگ اروم به کلمه ددی خندید و دستشو آزاد کرد تا پسر ازش دور شه و بعد دوباره خوابید.
جونگکوک به سمت لبتاپش رفت و درشو باز کرد،بعد از روشن کردنش اینترنتشو روشن کرد و نگاهشو بین صفحه چرخوند،باید این کارو میکرد؟!آره چون دلش تنگ شده بود وجیمین هم نمیگفت یونگی کجاست.
انگشتای ماهرشو روی کلیدای کیبورد جا به جا میکرد و هر لحظه به چیزی که میخواست نزدیک تر میشد.
یعععععس مثل همیشه جونگکوک عالی عمل کرده بود و توی  چند دقیقه رد دسته گلی که توش ردیاب گذاشته بود زده بود و حالا یونگی رو پیدا کرده بود بالاخره هرچی نباشه اونم یه هکر بود،هرچند به یونگی نگفته بود ولی واسه سرگرمی بقیه رو هک میکرد و یبارم  یونگیو هک کرده بود و به سرچ‌هاش میخندید،آخه چرا یه پسر با این سن باید تام و جری نگاه کنه؟!با یادآوری این موضوع سرشو به دوطرف تکون داد و دوباره خندید.
___________________ لباس مناسبی پوشید و به بهانه خرید بیرون رفت،آدرسی که هک کرده بود وارد جی پی اس ماشین کرد و به سمت مقصد حرکت کرد.
با رسیدن به یک جنگل هنگ کرد،نکنه جیمین دسته گل رو دور انداخته،یا نکنه الکی گفته هیونگشو پیدا کرده؟!
شونه ای بالا انداخت و وارد جنگل شد و طبق جی پی اس پیش رفت،کمی بعد با دیدن کلبه ای ابرو بالا انداخت،هیونگش که از تنها خوابیدن هراس داشت حالا چنین جایی میخوابید؟!
نفس عمیقی کشید و روبه‌روی در ایستاد،دستشو بالا آورد ولی جرات در زدن نداشت،چی میگفت؟!پشیمونه؟!همین؟!
با خودش درگیر بود که در باز شد و یونگی که آماده‌ی بیرون رفتن بود،با دیدن جونگکوک گیج نگاهش کرد.
جونگکوک وقتی چهره پسر رو دید دستپاچه شد و مثل احمق ها دستشو بالا کنار صورتش تکون داد و با لبخند زورکی ای سلام کرد.یونگی بعد از چند لحظه به خودش اومدو اخم کرد و خواست دررو ببنده ولی پای جونگکوک مانع این کار شد،جونگکوک همون‌طور که در رو هول میداد نالید:
×هیونگ بذار حرف بزنیم.
+فقط برو جونگکوک،نمیخوام ببینمت.
جونگکوک کمی دیگه در رو فشار داد و دوباره نالید:
×بذار بیام تو،من...من واقعا پشیمونم یونگی هیونگ.
+گفتم من هیونگت نیستم،یادت رفته؟!همون روز وقتی داشتی بیرون میرفتی گفتم اگه بری دیگه هیونگت نیستم.
و بعد از گفتن حرفش بالاخره موفق شد در رو ببنده.
کوک چندبار در زد و فریاد زد:
×هیونگ غلط کردم،بذار بیام تو،خواهش میکنم.
یونگی اهمیتی نداد و دوباره صدای جونگکوک رو شنید:
×اگه نذاری بیام منم همینجا میشینم.
و بعد کمی جلوتر پشت به در نشست‌.
یونگی هنوز آمادگی روبه‌رو شدن با کوک رو نداشت،میدونست اگه وشماشو ببینه همون لحظه آشتی میکنه،اون بچه همیشه یه راهی واسه خلع سلاح کردن یونگی داشت،چهل دقیقه بعد یونگی با شنیدن اینکه کوک داره گریه میکنه دندوناشو روی هم فشرد ،اون هنوزم توی اون هوای سرد نشسته بود؟!آهی کشید و درنهایت دررو باز کرد.
جونگکوک با شنیدن صدای باز شدن در روشو به سمت کلبه چرخوند و وقتی یونگیو دید با چشمای اشکی از جاش بلند شد و بدون مکث یونگیو بغل کرد،جوری بغلش کرده بود که میترسید اگه ولش کنه اون پشیمون میشه و درو دوباره میبنده،با دیدن اینکه یونگی بغلش نمیکنه دوباره بغض کرد و دماغشو بالا کشید:
+برو بشین رو مبل کنار شومینه تا برات یه چیز گرم بیارم.
سرشو تکون داد و به داخل رفت،یونگی هم در رو بست و وارد آشپزخونه شد تا چیز گرمی برای پسر آماده کنه.
کوک با دقت اطرافشو نگاه میکرد،کلبه خیلی قشنگ بود،نگاهش روی آتش داخل شومینه متوقف شد و به سوختن چوبها نگاه کرد.
با گذاشته شدن ماگی حاوی شیر گرم  روبه روش و پتوی نازکی روی شونه هاش نگاهشو از آتش و شومینه گرفت و به صورت یونگی داد،صورتی سرد و بی حس،ولی ته چشماش میتونست دلتنگیو نگرانی رو ببینه و این کمی خوشحالش میکرد.
×هیون...
حرفش کامل نشده توسط یونگی قطع شد:
+اول شیرتو بخور تا گرم شی.
لبخند کوچیکی زد و آروم آروم مایع داخل ماگ رو نوشید و در تمام این مدت یونگی که هر لحظه بیشتر میفهمید چقد دلتنگشه بهش نگاه میکرد.
وقتی تمام شیر رو خورد به سمت یونگی چرخید و به چشماش نگاه کرد:
+میشنوم جئون جونگکوک.چیکارم داشتی؟!
×هیونگ میدونم از دستم ناراحتی ولی اینجوری نکن،میدونی چند وقته کنار هم نبودیم؟!
سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
×من معذرت میخوام یونگی هیونگ، من...اون لحظه عصبانی شدم و بچه بازی درآوردم،بابت حرفام معذرت میخوام من اون موقع یهو به سرم زد که تو داری تو زندگیم دخالت میکنی و روم تسلط داری.
یونگی سرشو تکون داد و بی‌توجه به تمام حرفای جونگکوک چیز دیگه ای گفت:
+پارک جیمین جامو بهت گفت؟!
جونگکوک ناراحت از نادیده گرفته شدنش سرشو پایین انداخت و با دستش به دسته گلی که اول اومدنش دیده بود اشاره کرد:
×توش ردیاب گذاشته بودم، اون چیزی نمیدونه.
+هوممممم،حرفاتو زدی میتونی بری.
با شنیدن اینکه یونگی دوباره بهش میگفت بره بی توجه به غرور یا هرچیزی جلوی پسر زانو زد و دستشو گرفت:
×هیونگ من که معذرت خواستم،هیونگ اذیتم نکن لطفااااا،تورو خدااا.من معذرت میخوام غلط کردم،چیز خوردم،دلم تنگ شده یونگیا.
پسر که تمام مدت نگاهش به سمت دیگه ای بود چشماشو روی هم فشرد و بالاخره به کوک نگاه کرد،نگاهشو توی اجزای صورت پسر چرخوند و روی چشماش متوقف کرد،جونگکوک نمیدونست این سکوت یونگی خوبه یا نه ولی امیدوار بود اون قبولش کنه.
جو سنگینی بود و هیچکدوم متوجه نفر سومی که از پنجره نگاهشون میکرد نبودن،جیمین نیشخندی زد و به ردیاب کوچیک توی دستش خیره شد:
_این کوچولو فکر کرده من متوجه نمیشم؟!خب...اگه ببخشتت که مطمئن هستم میبخشه به نفع منه جئون،این باعث میشه نقشه من راحت تر عملی شه.
بعد دوباره با خودش جوری که انگار با یونگی حرف میزنه زمزمه کرد:
_ یونگیااا حالا که خودت نمیخوای پیشم باشی و کوتاه بیای مطمئن باش مجبورت میکنم،فقط کافیه اونو ببخشی.
به دو پسر نگاه کرد و منتظر موند.
یونگی به جونگکوک نگاه میکرد مطمئن بود پسر نفسشو حبس کرده،هروقت استرس میگرفت اینکارو میکرد.
+نمیتونم...
با شنیدن این کلمه جونگکوک سرشو پایین انداخت و دستشو که روی پای یونگی بود مشت کرد،بغضش کاملا مشخص بود:
×درک میکنم هیونگ...که...نتونی منو ببخ...
با فرو رفتن در آغوشی ساکت شد و متعجب موند،یونگی بغلش کرده بود؟!صدای پسر رو شنید و باعث شد لبخند بزنه:
+نمیتونم نبخشمت دونسنگ عوضی،ولی هنوزم ازت دلخورم.
جونگکوک ذوق کرد و همون طور که یونگیو توی بغلش له میکرد تند تند تشکر کرد وبینش میخندید و یونگی هم لبخند محوی زده بود واما جیمین...
درکنار حسادتش نیشخند شیطانی ای زده بود،به ساعتش نگاه کرد و بعد از نگاه دیگه ای به اون دو نفر،ازشون دور شد.












خب...
اینم ازین،یونگی کوکو بهشید و آشتی کردن هق.
خب...بگید ببینم بنظرتون نقشه جیمین چیه؟!

I NEED YOUDove le storie prendono vita. Scoprilo ora