PART_7

929 171 17
                                    

سلام من برگشتم ایح...
ووت و کامنت فراموش نشه فعال باشین پارت بعد رو بعد از صد ووت مینویسم یوهاهاها.



جونگکوک،بعد از چند دقیقه عقب کشید و سعی کرد توجیح کنه:
×یونگ...
با سیلی محکی که به گونه راستش خورد سرشو بالا آورد و با چشمای اشکی و لبای زخمی یونگی مواجه شد و عذاب وجدانش بیشتر شد.
یونگی که برای اولین بار روی کوک دست بلند کرده بود بغضشو قورت داد و غرید:
+دیگه با من حرف نزن جئون.
صداش خش داشت،بغض و عصبانیتش مشخص بود.
×هیونگ من...
یونگی محکم هلش داد و همون‌طور که اشک میریخت ازونجا فرار کرد،مسئله بوسیده شدنش نبود،اون میترسید...

فلش بک شب قبل از زبان تهیونگ/

با شنیدن صدای زنگ خوردن گوشیم تکیه‌مو از پشتی صندلی برداشتم و بطری مشروبی که توی ماشینم بود و الان تا خرخره ازش نوشیده بودم رو کنار گذاشتم.
به صفحه گوشیم نگاه کردم ولی چشمام درست نمیدید،جواب دادم و صدای کارلوس توی گوشم پیچید:
&ارباب.
÷چیه؟!
&اربات جناب پارک...
پوزخندی زدم،حتما اون پیرسگ دوباره کارم داره:
÷چیکارم داره؟!
&جناب پارک دیگه زنده نیستن...
چشمای خمارم کمی درشت شد و دوباره پوزخند زدم:
÷چه خوب...به جیمین زنگ بزن و بهش خبر بده.
&چشم.
گوشیو قطع کردم و قهقهه بلندی زدم، با یادآوری چیزی به خونه روبه روم نگاه کردم،یونگی امشب دیر میاد نه؟!
اون پیرمرد احمق مرده و این یعنی جونگکوک دیگه مال منه...
بخاطر مستی به زور از ماشین پیاده شدم،سوییچ رو داخل جیبم گذاشتم و به سمت خونه رفتم و با مشتام در زدم.
چند ثانیه بعد صدای غرغرای جونگکوکم رو از پشت در میشنیدم:
×یااااا مین یونگییی مگه تو کلید ندا...
با دیدن من پشت در حرفشو خورد و گیج بهم نگاه کرد،چشمای قشنگشو ازم دزدید و با لحن سردی زمزمه کرد:
×چیزی شده جناب کیم؟!
داره تلافی میکنه؟! جونگکوکی من اینکارو نمیکنه،اون حق نداره اینطور سرد با من حرف بزنه...ولی...من اذیتش کردم،من بهش نیاز دارم،من کوکومو میخوام:
÷جونگکوکاااااااا.میشه...(سکسکه)...میشه مال من شی؟!من...من(سکسکه)..من مجبور بودم اونروز ردت کنم،کوکاااا...لطفا.
×جناب کیم فکرکردی من احمقم؟!
با تشری که بهم زد کمی اخم کردم.
جونگکوک پوزخندی زد و غرید:
×حالا که بهت اعتراف کردم داری اذیتم میکنی؟!میخواین با دوستات سربه سرم بذارین و بخندین مگه نه؟!
قطره اشکی که از چشمش اومد داغونم میکرد.
÷کوک من قصد ندارم که...
قبل از کامل کردن حرفم جونگکوک درو محکم روی صورتم بست،گیج به در بسته نگاه کردم و غریدم:
÷جئون جونگکوک این درو واکن بذار حرف بزنیم.
تاثیری نداشت پس مشتامو به در کوبوندم و مثل بچه ها غرمیزدم:
÷کوکیی...کوکو...جونگکوکااااا...دروباز کن کوک...درووو باززز کن...
یکم بعد جونگکوک با عصبانیت دروباز کرد و غرید:
×از جلوی خونه من گمشو کیم.
بی اختیار جلو رفتم و محکم بغلش کردم:
÷جونگکوکی...من...معذرت میخوام...
×کیم تو الان مستی تاکسی بگیر و برو خونه،وایسا خودم زنگ میزنم تاکسی.
با ندیدن عکس العملی از من دوباره غرید:
×ولم کن.
÷نمیخوام.به من نگو کیم،من تهیونگم.
×باشه باشه...تهیونگ برو خونه بعدا حرف میزنیم.
÷نه تو(سکسکه)تو بعدا باهام حرف نمیزنی.
بدنمو کمی به عقب هل داد و دستشو روی شونه هام گذاشت و به چشمام خیره شد و جواب داد،بین حرفاش کمی سکوت میکرد و بعد ادامه میداد:
×تهیونگ...خودت حالیته چیکار کردی؟!
×تهیونگ تو جلوی کل دانشگاه به من گفتی هرزه...
×فکر میکنی میتونم ببخشمت؟!
با درموندگی بهش نگاه کرد:
÷متاسفم کوک...من دوستت دارم،توهنوزم دوسم داری مگه نه؟!
×هیچ چیزی باعث نمیشه که جلوی بقیه به منی که بقه قولت دوسم داری بگی هرزه.
عصبانی شدم،چرا حرفمو بار نمیکرد؟!من همینجوریشم دارم دق میکنم از دوریش و اون باور نمیکنه؟!بهش حالی میکنم من کیم.
همون لحظه دختری رو دیدم که داشت ازونجا رد میشد،اونم نه هر دختری...سلینا...کسی که میدونم چقدر از بچگی روم کراش داره،با رسیدن فکری به ذهنم چراغ هشدار مغذم فعال شد و بهم اخطار میداد ولی من اهمیتی ندادم،کاری که میخوام بکنم اشتباه که نیست نه،جونگکوک باید اذیت شه،منم دارم اذیت میشم...
به سمت جونگکوک نگاه کردم و زمزمه کردم:
÷خودت خواستی کوک.
به سمت سلینا که حالا نزدیکم بود رفتم با دیدن من جیغی از خوشحال زد و همونطور که داد میزد اوپا بغلم کرد:
÷سلینا!
با ذوق جواب داد:
@جانممم
میخواستم مطمئن شم جونگکوک حتما ببینه،مغزم هشدار میداد اشتباهه ولی من خاموشش کردم.
دستمو پشت کمر و گردن سلینا گذاشتم سرمو پایین بردمو شروع به بوسیدنش کردم،میدونستم هم جونگکوک و هم سلینا خیلی تعجب کردن و پشماشون ریخته،چند ثانیه بعد صدای محکم کوبیده شدن در رو شنیدم چشامو کمی روی هم فشاردادم و سرمو عقب کشیدم،سلینا متعجب زمزمه کرد:
@اوپا...
÷متاسفم سلینا،مجبور شدم.
@اوپا تو مستی؟!
سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد:
@عیبی نداره...بذار برسونمت خونه با این وضع نمیتونی رانندگی کنی.
سرتکون دادم و به سمت ماشین رفتیم.
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم،از کی اینقدر پست شدم که واسه لجبازی قلب  یه دختر مظلوم رو  به بازی میگیرم و دل کسی که عاشقشم رو میشکنم؟!
اصلا بمنچه،جونگکوک حقشه تا اذیت شه،منم مستم،سلینا هم که از خداشه کراش چندین سالشو ببوسه.
سعی کردم خودمو قانع کنم هرچند نشدنی بود...
________________
صبح روز بعد:
با نوری که به چشمام برخورد کرد،چشمامو باز کردم،سرگیجه داشتم.
کسی در زد و داخل شد،سلینا بود:
÷اوه سلینا تو اینجا چیکار میک...
ناگهان همه اتفاقات دیشب از جلوی چشمام رد شد با استرس نشستم و انگشتامو به دندونام سپردم:
÷فام،فاک،فاک،من چه غلطی کردم لعنت بهش،من چیکار کردم،چطور...
@اوپا...
به سمت سلینا برگشتم و به سمتش دویدم.
سلینا قدمی عقب برداشت.
دستامو روی شونه هاش گذاشتم و همون‌طور که نفس نفس میزدم به چشماش خیره شدم:
÷سلینا خواهش میکنم بگو من دیشب نبوسیدمت لااقل نه جلوی اون،خواهش میکنم بگو فقط یه کابوسه.بگو که من اونکارو نکردم من...
@اوپا...
به سلینا نگاه کردم.
@اوپا آروم باش،منظورت اون پسره‌ست؟!
÷م...من فقط میخواستم...،خدای من،من بهش گفتم دوسش دارم و بعد از لجبازی روبه روش تو رو بوسیدم،فاک چرا مخم کار نمیکرد اون لحظه،حالا چه گوهی بخورم.
@اوپا باید از دلش دربیاری،اونم دوست داره.
تیز سمتش برگشتم.
÷تو از کجا میدونی؟!
سلینا سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد:
@من اون نگاه ها رو میشناسم،حتی بغضشو هم تشخیص دادم.تو اشتباه کردی اوپا،باید از دلش در بیاری هرچند سخته.
÷او...اوه اره درسته من باید برم.
به سمت کمدم یورش بردم که سلینا دستمو کشید:
@اوپا اول یچیزی بخور،یکم به خودت برس،یه دست گل یگیر بعد برو،اینجوری که شبیه لولوهایی.
نگاهیی به خودم انداختم و تایید کردم.
÷صحیح.
صبحونمو خوردم و از سلینا تشکر کردم،حموم رفتم و بهترین لباسامو پوشیدم و حسابی به خودم رسیدم و بیرون رفتم.
÷خوبم؟!
@آره اوپا عالی ای.
لبخند بزرگی زدم و با ذوق گفتم:
÷خوبه خوبه.
@راستی اوپا.
حواس پرت نگاهش کردم:
÷بله؟!
@من...سه هفته دیگه عروسیمه.
÷اوه خدای من،نامزدت اگه بفهمه بوسیدمت میکشتم.
@ن اوپا.گفتم که...عیب نداره‌.فقط...
کارتی از کیفش در آورد و دستم داد:
@زود دلشو به دست بیار دلم میخواد شماهم تو عروسیم مثل یه جفت حضور داشته باشین.
خندیم و با گرفتن کارت ازش تشکر کردم.
بین راه به گلفروشی ای رفتم و رز صورتی خریدم،گل مورد علاقه جونگکوک...
وارد محوطه دانشگاه شدم و به اطراف نگاه کردم،اولین کسی که دیدم مچشو کشیدم:
•بله؟!
÷شما...جئون جونگکوک میشناسی؟!قبلا تو کلاسش دیده بودمت.
•اوهوم میشناسم.
÷میدونی الان کجاست؟!
با دستش به پشت محوطه اشاره کرد و زمزمه کرد:
•اونجان.
÷اونجان؟!با کی؟!
•با مین یونگی،همون پسریخی.
÷عاها ممنون.
کلا اونو فراموش کرده بودم با خوشحالی به سمت اون پشت دویدم،امروز دیگه مست نیستم،خودمو کنترل میکنم و از دلش در میارم... آره‌...فایتینگ کیم تهیونگ!
وارد محوطه شدم داشتم باهم حرف میزدن.
به سمتشون قدم برداشتم و یه لحظه حس کردم جونگکوک متوجه حضورم شد،لبخند محوی زدم و قدم دیگه ای جلو رفتم که با دیدن صحنه رو به رو گل از دستم افتاد،اون مین یونگی رو به درخت تکیه داد و بوسیدش،لبهایی که سهم من بود داشت اون کوتوله رو میبوسید،گیج نگاهشون کردم،قلبم درد گرفت،اونا وارد رابطه شدن؟!من...اون...میدونستم داره تلافی میکنه از تکونای ریز یونگی میفهمیدم شوکه شده،ولی نکنه...،درسته که دل جونگکوک رو شکستم،میتونست نادیدم بگیره،میتونست کتکم بزنه ولی اون حق نداشت اینکارو کنه‌.
سرم داشت میترکید همون طور که جلوی اشکامو میگرفتم از اونجا دور شدم و به سمت ماشینم یورش بردم.


دلم داره واسه تهیونگ میسوزه تو این فیک از همه بیشتر آسیب دید تا الان.

I NEED YOUحيث تعيش القصص. اكتشف الآن