PART_17

747 142 23
                                    

سلیوم😆
بچها وری وری شرمنده.
به طرز وحشتناکی تنبل شدم😂😂😂
ولی خا بازم نوشتم دیگهههه.
بوس بعتون.








نگاه دیگه ای به پسر روبه روش انداخت و دوباره با دندوناش به جون لبهای بیچارش افتاد.
جیمین بعد ازین که رسونده بودش پررو پررو اومده بود توی آپارتمان و روی مبل نشسته بود و به یونگی خیره شده بود.
آهی کشید و زمزمه کرد:
+قهوه‌تون سرد میشه.
و با دستش به قهوه ای که باز هم جیمین پررو پررو خواسته بود اشاره کرد.
جیمین نیشخندی زد و بعد از تکون دادن سرش و تشکر کردن قهوه‌شو برداشت.
_قهوه‌هات خیلی خوشمزه‌ن.
+ممنون.
گوشی جیمین زنگ خورد و نگاه یونگی به مدل مبایل جیمین افتاد،مطمئن بود این همون گوشی ایه که دست اون مرد سیاه پوش بود،چشماشو ریز کرد و و فهمید جیمین داره با تهیونگ حرف میزنه:
_عاه،نه به جونگکوک بگو نگران نباشه،آره،یونگی میخواست بیاد خونه،من آوردمش که خطرناک نباشه.نه خیالش راحت،خب دیگه کاری نداری؟باشه خدافظ.
حرف جیمین که تموم شد و گوشیشو قطع کرد رو به یونگی لبخند گشادی زد.
یونگی با به یاد آوردن کاری که داشت رو به جیمین زمزمه کرد:
+من قبلا شماروجایی ندیدم؟!
بلافاصله بعد از زدن حرفش قهوه توی دهن جیمین پرید و پسر به سرفه افتاد،یونگی چند بار روی کمرش زد و لیوان آبی به دستش داد.
جیمین به طور واضحی دستپاچه شده بود:
_فکر نمیکنم جایی همو دیده باشیم.
+آخه هم صداتون برام أشناعه و هم مدل گوشیتون منظورم قاب و حتی آویز موبایلتون.
جیمین به گوشیش نگاهی انداخت و زیرلب لعنتی گفت که یونگی شنید:
_من اینو دیروز خریدم،عاخه...چیزشد...ینی...من دیروز از سفر برگشتم پس قطعا قبلا همدیگه رو ندیدیم.
بلافاصله بعد از گفتن حرفش از جاش بلند شد و تصمیم گرفت که بره:
_من دیگه میرم.
+اوه،متاسفم،حس میکنم معذب شدین.
_نه نه...فقط دیرم شده.
یونگی سری تکون داد و جیمین بعد از خداحافظی بیرون رفت.
یونگی در رو بست و زمزمه کرد:
+خیلی مشکوک میزنه،چرا دستپاچه شد.
شونه بالا انداخت و تصمیم گرفت استراحت کنه.
__________________
چندهفته گذشته بود و اون چهار نفر (تهکوک،یونمین)با هم به گردش میرفتند و هردفعه یونگی متوجه رفتارای عجیب جیمین میشد،صددرصد اون پسر داشت چیزیو ازش پنهان میکرد.
پس باید یجوری از زیر زبونش میکشید و قطعا امشب هرجور که شده میفهمید،یا امشب یا هیچوقت...
همگی وارد بار اطلس شدن و به سمت بارمن رفتن،بعد از مدت کمی تهکوک غیب شدن و کاملا برای مینیون واضح بود کجا رفتن،یونگی نگاهی به جیمین انداخت،موفق میشد؟!میتونست؟!
نزدیک تر رفت و دقیقا کنار جیمین جوری که فقط چهار انگشت فاصلشون باشه نشست،نگاهی به جیمین که سرش توی گوشی بود انداخت و سعی کرد قوی باشه،باید کاری میکرد که جیمین کاری که یونگی میخواست انجام بده پس شروع به حرف زدن کرد:
+هی جیمینی.
جیمین با اینجور صدا شدنش توجه یونگی متعجب به سمت یونگی چرخید:
_چیزی شده.
+مشروب نمیخوری؟!ظرفیت الکلت پایینه نه؟!
_نه،ظرفیت الکل من خیلی بالاعه.
یونگی پوزخندی زد و جواب داد:
+نوچ،واضحه که دروغ میگی،نهایتا بتونی یه لیوان بخوری.
_من بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی ظرفیت دارم.
+ببین جیمینی الکی نگو دیگه،عمرا بتونی اینهمه بخوری،مطمئنم سر دومی کم میاری.
جیمین عصبی از اینکه یونگی حرفشو باور نمیکنه طبق معمول گاردشو جلوی یونگی پایین آورد،به طرز عجیبی ذهنش جلوی یونگی بی دفاع میشد،پس برای اثبات حرفش حاضر شد شرط ببنده:
_بیا شرط ببندیم.
+اوه خدای من،تو نمیتونی تحمل کنیا.
_میگم میتونم.
+باشه پس...سر چی؟!
_اگه من بردم،تچ هرکار گفتم میکنی،اگه تو بردی،من هرکار تو بگی میکنم.
+قبوله.سر چنتا بطری؟!
_دو تا؟!
+سه تا.
_هی سه تا زیاده.
+پس ظرفیت الکلت پایینه.
_عاه،قبوله.سر سه تا.
گوشیشو روی میز گذاشت و سه تا بطری مشروب سفارش داد.
یونگی نیشخندی زد که از چشم جیمین دور موند،
جیمین پشت چشمی نازک کرد و بطری اولو سر کشید،یونگی ابرویی بالا انداخت و جیمین رو تشویق کرد:
+خدای من،باورم نمیشه یه بطری رو یه نفس دادی بالا،واو،انگار اشتباه میکردم.
جیمین پوزخندی زد و جواب داد:
_معلومه که اشتباه میکردی.
و توی ذهنش ادامه داد:
(منِ لعنتی نهایتا میتونم دوتا بطری رو تحمل کنم)
دومین بطری رو آروم تر خورد و تقریبا به نفس نفس افتاده بود،یونگی مطمئن بود پسر همین الانشم مسته،ولی باید طبق نقشه پیش میرفت جیمین کاملا مست بود و حالا برای خوردن آخرین بطری دودل بود،یونگی چاره ای نداشت،جلوتر رفت و آروم به جیمین چسبید،دستشو روی رون پسر گذاشت و کمی بالاتر آورد،صورتشو به گوش جیمین نزدیک کرد و بعد از رها کردن نفس گرمش توی گردن جیمین کنار گوشش آروم زمزمه کرد:
+به نظر میاد پارک جیمین دیگه نمیتونه ادامه بده.
جیمین آب دهنشو بزور قورت داد و با صدای لرزونش زمزمه کرد:
_میتونم.
و بطری بعدی رو به زور سر کشید.
یونگی کمی صبر کرد تا وقتی که مطمئن شد جیمین کاملا مسته،دستی که روی رون جیمین بود رو کمی جابه جا کرد و صورتشو نزدیک تر برد و دوباره آروم زمزمه کرد:
+جیمینی...
_ج...جانم.
+تو چند وقته منو میشناسی؟!
_سه سال.
+اوممممم ولی ماکه فقط دوماهه همدیگه رو میشناسیم.
جیمین مست که چیزی نمیفهمید جواب داد:
_م...من..تورو...زیر نظر داش...داشتم.
یونگی که تازه داشت به هدفش میرسید لیسی به گردن جیمین زد تا پسر کاملا گیج بشه:
+چرا؟!چرا منو زیرنظر داشتی؟!
_من...
قبل از کامل شدن حرفش یونگی ادامه داد:
+تو اون مرد سیاهپوشی درسته؟!همونی که نجاتم داد و...اولین بوسمو گرفت.
جیمین که کمی به خودش برگشته بود سریع تکذیب کرد:
_ن...نمیدونم...راجب چی..
حرف میزنی.
یونگی کمی رون جیمینو فشار داد و دوباره پرسید:
+تو همونی؟!
_ن..نه
+قسم بخور...
_من...نمیدونم راجب چی حرف میزنی.
+نمیدونی؟!
_به جون خودت نمیدون...
حرفش کامل نشده بود که پیامی به گوشیش رسید،یونگی با دیدن اسم خودش توی پیام گوشی رو برداشت و نذاشت جیمین اونو از دستش بگیره،و بعد پیام رو توی ذهنش خوند:
(جیم،جکسون میخواد پیدات کنه و گیرت بندازه،حواست به یونگی باشه،فلا...)
با خوندن متن پیام پوزخندی زد و به جیمین نگاه کرد:
+قسم جون من؟!






بلی اینم از این.

I NEED YOUWhere stories live. Discover now