اگه میخواین داستان با پایان خوش تموم بشه تا جایی که با ***علامت زده شده بخونید.(ولی بنظرم بقیش هم بخونین)اگه بعد از تموم شدن بوک دارین این رو میخونید،وت یادتون نره.لاو یو3>باد سرد زوزه می کشید و با قدرت خودش رو به درختان خشک و بدون برگ می کوبید و آنها را میلرزاند و باعث میشد برف از روی شاخ و برگ برهنشان به روی زمین بریزد.
اونجا تا جایی که چشم میدید برف بود و برف.
در منطقه کم جمعیت حومه شهر،فضای باز و طبیعت بیشتری میان خانه های زیبا به چشم می خورد.
پارک جیمین دست های یخ زدهاش که با دستکش پوشیده شده بودند را به هم سابید و کمی از باد سرد به خودش لرزید.شالگردن زردرنگی که به دور گردنش پیچیده شده بود رو محکم تر کرد و نفس عمیقی از سر آسودگی یا اضطراب کشید که موجب خروج بخار از دهانش شد.
چشمان سرگردانش روی پلاک قدیمی جلوی او متوقف شدند.کلماتی که مدت زیادی بود که به دنبالشون می گشت."خانواده مین".جیمین بالاخره اونجا بود.دئگو. جایی که خانواده یونگی زندگی می کردند و این باید خانه آنها میبود.
اراده قوی،چیزی بود که در چشمهای جیمین می درخشید.اون برای هدفی اونجا بود.میخواست ذهن و جسمش رو از این آشفتگی آزاد کنه و چیزی که روی سینهاش سنگینی می کرد و اون رو آزار میداد،برای یک بار و همیشه کنار بگذاره.
فراموش کردن پسری که یک دفترخاطرات کامل برای او نوشته بود و ادامه دادن زندگی،به هیچ وجه به آسانی چیزی که جیمین فکر می کرد نبود.روز و شب و صبح و غروب،ذهن جیمین با اون پسر پر شده بود. کلمات،احساسات و عشق پاک و خالص پسرک و طراحی که زیبایی نفسگیر اون رو به تصویر کشیده بود،همه و همه مثل یک گردباد همیشگی در ذهن جیمین میچرخیدند.
انگار اون پسر اومده بود تا جایی بسیار خاص در قلب اون اشغال کنه.
چیز دیگهای که جیمین رو آزار میداد احساسات خودش درباره شک های احتمالی حول ناپدید شدن یونگی بود.علارغم توضیحات و شواهدی که درست روبهروش بودن،نمیتونست به این فکر نکنه که چی میشد اگه هنوز شانسی برای دیدن یونگی وجود داشت؟
این افکار و چیزهایی که هیچ مدرکی برای ثابت کردنشون نداشت،باعث میشد به جنون برسه. میدونست تا زمانی که خودش مزار یونگی رو نبینه وجدانش آروم نمیشه.این دقیقا چیزی بود که جیمین بهش نیاز داشت.اون باید مزارش رو میدید و تاسفش رو به اون اعلام می کرد.اینطوری میتونست به جواب هایی که دنبالشون میگشت برسه و خودش رو از احساس گناهی که چرا پیش از این متوجه یونگی نشده بود آزاد کنه.اون حرفهای دلش و هرچیزی که روی قلبش سنگینی میکرد رو میگفت و بعد از اون شاید...جیمین میتونست با آرامش زندگیش رو ادامه بده.
BINABASA MO ANG
𝙳𝚒𝚊𝚛𝚢📕[𝚢𝚘𝚘𝚗𝚖𝚒𝚗]
Random[Completed] جیمین یه دفترخاطرات پیدا میکنه و... "وقتی که به تو فکر میکنم تمام نگرانیهام ناپدید میشن.تمام چیزی که احساس میکنم،بهاره." •~•~• "طوری که به اون نگاه میکنی،نمیشه به منم نگاه کنی؟طوری که لمسش میکنی،نمیشه منم لمس کنی؟ آغوشت،بوسههات و زمز...