8 June
من فهمیدم که احساساتم نمیتونن تنها برای خودم نگهداشته و توی سینم حبس بشن.پس تصمیم گرفتم به دوستم بگم.اون تعجب کرده بود.هاها من باید یه عکس ازش میگرفتم
اون گفت که واقعا برای من خوشحاله و تمام تلاشش رو میکنه که بهم کمک کنه.وقتی که اسمت رو شنید خندید.ولی لبخندش خیلی اجباری به نظر می رسید...
یونگی
YOU ARE READING
𝙳𝚒𝚊𝚛𝚢📕[𝚢𝚘𝚘𝚗𝚖𝚒𝚗]
Random[Completed] جیمین یه دفترخاطرات پیدا میکنه و... "وقتی که به تو فکر میکنم تمام نگرانیهام ناپدید میشن.تمام چیزی که احساس میکنم،بهاره." •~•~• "طوری که به اون نگاه میکنی،نمیشه به منم نگاه کنی؟طوری که لمسش میکنی،نمیشه منم لمس کنی؟ آغوشت،بوسههات و زمز...