26 November
بالاخره رازشون برملا شد.
من یه آدم بالغم و باید بدونم که بدنم چه مشکلی داره.پدر و مادرم و دکتر رو مجبور کردم که بهم بگن و اونا هم نمیتونستن بیشتر از این نگهش دارن.
ظاهرا من از خیلی وقت پیش این بیماری عجیب رو داشتم.علائم اولیه نادیده گرفته شدن و حالا به نهایت خودشون رسیدن.واو!به خانوادم افتخار میکنم که تلاش کردن تا اینو مخفی نگه دارن.حتی به خودمم افتخار میکنم که تونستم این اتفاقات عجیب و غریبی که توی سالهای گذشته برام رخ میداد رو نادیده بگیرم.الان حتی نمیدونم چقدر دیگه زندم..
یونگی
YOU ARE READING
𝙳𝚒𝚊𝚛𝚢📕[𝚢𝚘𝚘𝚗𝚖𝚒𝚗]
Random[Completed] جیمین یه دفترخاطرات پیدا میکنه و... "وقتی که به تو فکر میکنم تمام نگرانیهام ناپدید میشن.تمام چیزی که احساس میکنم،بهاره." •~•~• "طوری که به اون نگاه میکنی،نمیشه به منم نگاه کنی؟طوری که لمسش میکنی،نمیشه منم لمس کنی؟ آغوشت،بوسههات و زمز...