The End

277 52 13
                                    

حالا همه چیز رو میدونم.که چرا این دفترخاطرات رو توی وسایلم داشتم.اون حتما دوست یونگی بوده که دفتر رو دیروز داخل کیفم گذاشته.بعدش من همه کتاب هارو جمع کردم و داخل کارتن گذاشتم.برای همین از اینجا سر دراورده.

ولی این مهم نیست.

یونگی توی بیمارستانه.عملش فرداست!

اون اونجاست.باید به هرقیمتی که شده ببینمش.باید ببینمش قبل از اینکه توی جنگ بین مرد و زندگی قرار بگیره.باید همه حرف‌هاش شیرین و عاشقانه رو بهش بگم.باید بهش شجاعت و انگیزه بدم.اون زنده میمونه.

باید برای من زنده بمونه!

سریع بلند شدم و اشک‌هام رو پاک کردم.کتی از توی کمد برداشتم و دفتر رو توی دستم فشردم.
بیمارستان ملی سئول،مگه نه؟

[Third Pov]

جیمین از خونه خارج شد و خودش رو به خیابان اصلی رسوند.میتونست قطره‌های سردی که روی پوستش میریختن رو حس کنه.

'قراره بارون بباره؟باید عجله کنم.'

چشمش به یک تاکسی در همون نزدیکی‌ها افتاد.

'عالیه!دارم میام یونگی.'

"لطفا با سریع‌ترین حالتی که میتونید منو به بیمارستان ملی سئول برسونید."
.
.
.
باران به سرعت به یک طوفان تبدیل شد.صدای بلند رعد و برق و زوزه باد به گوش میرسید.بیمارستان از خونه دور بود و زمان زیادی طول میکشید.جیمین با چهره‌ای که چیزی ازش خونده نمیشد،به بیرون خیره شد.یک مرتبه تکان شدیدی احساس کرد و ماشین از حرکت ایستاد.

"رسیدیم آقا."

جیمین بعد از پرداخت هزینه به سرعت از ماشین بیرون پرید و به سمت ساختمان رفت.بیمارستان خیلی بزرگ بود و اون تا بحال اینجا نیومده بود.

'کجایی یونگی؟'

به اطرافش نگاهی انداخت.فقط راهرو بود و در و کلی آدم.باید کجا میرفت؟پذیرش!

جیمین درحالی که کتاب رو میفشرد،راهش رو به سمت پذیرش کج کرد.اونا بهش گفتن که باید به طبقه دوم بره،جایی که بیمارانی که قراره عمل بشن بستری هستند.

بعد از بالا رفتن از پله‌ها به سمت میز پذیرش رفت.نفس نفس میزد و لباس‌هاش از بارون خیس شده بود.

"میتونم مین یونگی رو ببینم لطفا؟من دوستشم."

زن مسئول سری تکون داد و به اسناد و اطلاعات بیمارها نگاهی انداخت.

"آقا میشه دوباره اسم رو تکرار کنید؟"

"چی؟...آه مین یونگی.لطفا شماره اتاقش رو به من بگید."

زن دوباره اطلاعات رو بررسی کرد پس چند لحظه لب زد:

"آقا فکر نمیکنم اینجا کسی به اسم مین یونگی باشه."

'چی؟چطور همچین چیزی امکان داره؟؟'

"خانم مطمئن هستین؟مین یونگی.اون چند ماهه که داخل این بیمارستانه."

جیمین با اون زن دعوا میکرد و ازش میخواست دوباره لیستش رو نگاه کنه.اون حتی عکسی از یونگی که داخل دفتر وصل شده بود رو هم نشون داد.
ولی هیچ فایده‌ای نداشت.باید عقب‌نشینی میکرد. امکان نداره که اونا اطلاعاتی از بیمارانشون نداشته باشن.ولی دقیقا داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟جیمین گیج شده بود.

این واقعا یه شوخیه؟کسی داره تلاش میکنه که دستش بندازه؟؟

نگاهی به دفتر داخل دستش انداخت.به آرومی اون رو بالا اورد و به دقت نگاه کرد تا چیزی جا نیفتاده باشه. اون دیدش.توی گوشه بالایی پشت کتاب.اونجا چهار عدد نوشته شده بود.یادآوری ناگهانی چیزی شوکی بهش وارد و تمام وجودش رو لرزوند.حالاهمه چیز باهم همخوانی داره.

اینکه چرا اون پسر رو با وجود ارتباطشون به‌یاد نیاورده بود. اینکه چرا با وجود سال‌های متفاوت، کلاس‌های یکسانی داشتند.چرا نمیتونست هیچ اتفاقی که داخل دفتر نوشته شده بود رو به خاطر بیاره.اینکه چرا هیچ‌کس داخل دانشگاه یا بیمارستان چیزی درباره مین یونگی نمیدونه.الان همه چیز مثل روز روشن بود.

اون چهار عدد،سال رو نشون میدادند.

این دفتر خاطرات متعلق به سه سال پیش بود...
______________

*هنوز یه پارت دیگه مونده:))*

𝙳𝚒𝚊𝚛𝚢📕[𝚢𝚘𝚘𝚗𝚖𝚒𝚗]Where stories live. Discover now