Part Twenty Seven 🍯🧸

Start from the beginning
                                    

وقتی سر چانیول به سمتش چرخید، نگاهش به نگاه خیره اون گره خورد... اون لبخند غمگین هنوز روی لبش بود... دستش رو جلو برد و همونطور که بهش لبخند میزد، دستش رو روی سرش کشید... نمیدونست چرا اینکارو کرد... شاید برای اینکه بهش بفهمونه غم پشت لبخندش رو حس کرده و حس بهتری بهش بده... و عمیق تر شدن لبخند چانیول بهش فهموند، موفق شده.

از طرفی چانیول با حس دست گرم آقای وو روی سرش، حس عجیبی بهش دست داد.. حسی مثل امنیت و آرامش... نمیتونست بخودش دروغ بگه... از وقتی با این مرد روبرو شده بود، همش دوست داشت دیدار دوباره ای باهاش داشته باشه... حرف زدن با این مرد آسون بود... با اینکه تفاوت های زیادی بینشون وجود داشت اما جوری که آقای وو باهاش صحبت میکرد حسی جز راحتی براش نداشت...  کلماتی که همیشه آقای وو برای صحبت باهاش انتخاب میکرد، ساده و نرم بودند و حتی گاهی محبت آمیز... نه محبت آمیز در ظاهر بلکه همدردی هایی که بین جملاتش مخفی بود، برای پسر غم زده ای مثل اون به اندازه کافی محبت و آرامش داشت اونقدری که وادارش کنند که بخواد به ملاقات دوباره باهاش فکرکنه.

و همه ی این دلایل باعث شد بعد از چند روز فکرکردن راجب دیدار دوباره اشون، امروز بهونه ی دیگه ای پیدا کنه و به اینجا بیاد و خوشحال از اینکه موفق به دیدن دوباره اش شده، پیشنهادش برای جبران محبتش رو قبول کنه و الان با لبخند روبروش بنشینه...  اونم داخل رستوران کوچیکی که کنار خیابون توی مرکز شهر قرارداشت و باعث تعجب اون بود که چرا باید آقای وو،معاون یه شرکت بزرگ دلش بخواد همچین جایی غذابخوره.

طاقت نیاورد و وقتی که هردو منتظر آماده شدن سفارشاتشون بودند،پرسید: چرا اینجا رو انتخاب کردید؟!... نکنه فکرمیکردید اگر جای بهتری بریم،من نمیتونم...

کریس که میدونست چی میخواد بگه با لبخند جمله اش رو قطع کرد: نه اینطور نیست... من فقط دلم میخواست بعد از مدتها با یکی بیام اینجا...!
وقتی نگاه کنجکاو چانیول بهش خیره شد، ادامه داد: زمانی که مدرسه میرفتم، یوقتایی با دوستام به اینجا میومدم... اکثراً وقتایی که حقوقم از کارِ پاره وقتی که انجام میدادم رو میگرفتم...!

چانیول هیجان زده از اطلاعات جدیدی که داشت از آقای وو میفهمید، پرسید: شماهم مثل من کار میکردید؟!

آقای وو درحالی که کمی از نوشیدنیش مزه میکرد، جوابش رو داد: پس توام کار میکنی؟!... چه کاری؟!

_بله... پیک یه رستوران...!

آقای وو سرش رو با رضایت تکون داد:خوبه... خوبه که از الان میخوای مستقل باشی...!

پوزخند تلخی بخاطر این حرف روی لبهاش نشست: شاید یه استقلال اجباریه...!

نگاه آقای وو روی صورتش نشست: یعنی دوست نداشتی کار کنی؟!
سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید... به سوالی که ازش پرسیده شد و جوابی که میخواست بده کمی فکرکرد.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now