پدرت رو درمیارم!

6.4K 1.3K 296
                                    

به فصل دوم سیب خوش اومدید 🍏
این قراره بیشتر از ده پارت یا همین حدود‌ها باشه.
این پارت رو به عنوان یه مقدمه از زندگی جدید این دو عدد گرگ خل و چل در نظر بگیرید✨
کامنت و ووت لطفاً فراموش نشه.
______________
دوسال بعد، کشور انگلیس، شهر آکسفورد:

خسته و دل‌شکسته‌تر از همیشه بود. بعد از دو سال سختی و دوری از همه‌ی آدم‌هایی که هرچند تعدادشون اندک، اما براش عزیز بودن و تحمل اون همه فشاری که بهش وارد شده بود، حالا اینجا ایستاده بود!
در کلابی که حتی اسمش رو هم نمی‌دونست، از شر سرمای بیرون و برفی که داشت بی‌رحمانه می‌بارید به اون‌جا فرار کرده بود و حالا هم بی توجه به هرچیزی لیوانش پشت سر هم پر و خالی از انواع نوشیدنی‌های الکلی می‌شد.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌ی یخ زده‌‌اش غلطید و تهیونگ وحشت‌زده از این که این اتفاق حتی باعث درآوردن اشکش شده، به سرعت با گوشه‌ی آستین سویشرت سبز رنگش اون رو پاک کرد تا دیگه اثری ازش نمونه. از گریه کردن متنفر بود. هیچ مشکلی با غلتیدن چندتا اشک از چشم‌هاش به پایین، قرار نبود حل بشه. دوباره لیوانش رو پر کرد و شلخته تمامش رو سرکشید. شهر لعنتی، از تمام مردمش متنفر بود. عوضی‌های نژاد پرست.
انگار که دیگه ظرفیتش از تحمل این همه فشار پر شده باشه، ناگهان بی توجه به مردمی که اطرافش نشسته و در عالم و دنیای خودشون بودن، فریاد کشید:« مردک آشغال! پدرت رو درمیارم! فکر کردی درآوردن اشک من به همین راحتی‌هاست؟! مگه من چیکارت کرده بودم که این بلا رو به سرم آوردی؟..»

بغضش رو به سختی پایین داد و سرش رو به بالا گرفت تا جلوی ریخته شدن اشک‌های مزاحمش رو بگیره.
خسته بود، خوابش می‌اومد، ای کاش الان چشمی بهم می‌زد و دوباره برمی‌گشت به رستوران کوچیک یونگی. دلش برای اونجا تنگ شده بود.
چونش لرزید و بینی‌اش رو بالا کشید. نق نق‌کنان ادامه داد:« حالا نشونت...می‌دم!...فکر...فکر کردی.....اَه...»

بینی‌اش رو دوباره بالا کشید و سرش رو پایین آورد تا لیوان پر شده‌اش رو دوباره سر بکشه و فکرش رو از هرچیزی خالی و آزاد کنه.
اما درست همون لحظه بود که کسی از پشت به صندلی‌اش تنه زد و باعث شد که لیوان توی دستش بلرزه و تمام مایع‌ای که توش بود، روی لباس‌هاش بریزه.
عصبانی از اتفاقی که افتاده بود، از جا بلند شد و لیوان خالی رو روی میز کوبید. بلافاصله چرخید و قبل از این که حتی مرد آلفا بتونه ازش فاصله بگیره، یقه‌اش رو دو دستی چسبید و با چشم‌های بسته با تمام توان سرش فریاد کشید:« کوری؟ مردک کور! همه‌اتون کورید! برو عینک بخر برای خودت!»

صدای فریادش به قدری بلند بود که توجه هشتاد درصد از مردمی که توی بار بودن رو جلب کرد.
همه دورشون حلقه زدن. مرد آلفا از تمام حرکات و ظاهر چهره‌اش مشخص بود که حال و حوصله‌ی در افتادن با یه امگای مست و خارجی رو نداره.
چرخی به چشم‌هاش داد و از بین دندون‌هاش غرید:« بکش کنار، امگا.»
اما تهیونگ از قرار معلوم، ول کن ماجرا نبود!
با اخم عمیقی که بین ابروهاش نشسته بود، یقه‌های مرد رو محکم‌تر چسبید و دوباره فریاد کشید:« بجای این حرف‌ها، زود باش و ازم بخاطر کار زشتی که کردی معذرت بخواه، آلفا!»

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now