آلفای خسیس!

7.2K 1.5K 705
                                    

خب، پارت قبلی کابوس کوچولو بود، اونایی که نخوندن یا براشون نوتیف نیومده، بهش سر بزنن.
شرط ووت این پارت و پارت قبلی یعنی کابوس کوچولو 75 ووت هستش.
کامنت لطفاً فراموش نشه گیلی‌ها🍏
_________________________

طبق برنامه‌ریزی عزیزش، شب قرار بود که به خونه‌ی جونگکوک بره.
به کانتر تکیه داد و بی توجه به یونگی‌ای که مشغول شستن طرف‌ها بود، قسمتی که باید به پسر آلفا درس میداد رو برای تسلط بیشتر، مرور کرد.
رستوران راس ساعت هشت بسته میشد.
دلیلش هم این بود که افراد ساکن در اون منطقه بعد از ساعت هشت به هیچ‌وجه شام نمی‌خوردن.
پس به هرحال باز بودن رستوران کوچیک یونگی بعد از اون ساعت بی فایده بود.
وقت‌هایی که یونگی آخرین ظرف رو هم می‌شست و بعد از برداشتن وسایلش اونجا رو ترک می‌کرد، فضای کوچیک رستوران از همیشه دلگیرتر می‌شد.
تهیونگ عموما مجبور بود که تو تاریکی و یا نهایتا با یه لامپ کوچیک ساعتهای بعد از هشت رو بگذرونه چون جدیدا مشتری‌ها بخاطر باز شدن یه رستوران بزرگتر که فقط صد متر با مال بتا فاصله داشت، به طرز چشمگیری کمتر شده بودن.
بنابراین امگا اصلا دلش نمیخواست که با روشن کردن کلی چراغ، برای بتای چشم عسلی خرج تراشی کنه.
یونگی اخرین ظرف رو هم شست و دستهاش رو با حوله‌ی سبز رنگی که به پیش‌بندش دوخته شده بود، خشک کرد.
با خستگی کتف‌هاش رو ماساژ داد و با قدم‌هایی که روی زمین کشیده میشد به سمت رختکن رفت تا لباسهای کارش رو با بیرون عوض کنه.

_ بخاری رو روشن میذارم، خاموش نکن سردت میشه.

تهیونگ نگاهش رو از نوشته‌های کتاب گرفت و پیشونیش رو به میز تکیه داد و غر زد:

+ ولی اگه تا صبح روشن باشه، قبض این ماهت زیاد میاد.

یونگی همون‌طور که کیفش رو چک میکرد تا مبادا وسیله‌ای رو جا گذاشته باشه، از رخت‌کن بیرون اومد.

_ به تو چه؟ فسقلیِ فضول.
اینجا رستوران منه و من دلم میخواد که بخاری تا صبح روشن و شعله‌اش زیاد باشه!

کنار تهیونگ ایستاد و دستی به موهای نرمش کشید و تارهای مشکی رنگش رو با انگشت‌هاش به آرومی شونه کرد:

_ دیروقت برنگرد، خطرناکه.
وقتی برگشتی رستوران بهم پیام بده تا خیالم راحت بشه، باشه؟

+ حله!

بالاخره از جا بلند شد و وسایلش رو از روی کانتر جمع کرد.
اون‌هارو داخل کیف کوله‌ایش ریخت و بعد از پوشیدن سویشرت سبز رنگ عزیزش، همراه یونگی از رستوران بیرون رفت.
دستی برای بتا که داشت مسیر مخالف با مال اون رو طی می‌کرد، تکون داد.
اخرین نگاه رو به دکه‌ بسته‌ی آقای لو انداخت و با به یاد آوردن خوشحالی پیرمرد که موقع برگشت از مدرسه، تونسته بود ببینتش و ازش درمورد نوه‌اش بپرسه، لبخند عریضی زد.
نوه‌ی آلفای آقای لو، دختر از آب دراومد و دلیل غیبت صبحش هم این بود که پیرمرد زیادی شیفته‌ی زیبایی اون دختر کوچولو شده بود و دل رها کردنش و به سرکار رفتن رو نداشت.
به هرحال، مهم این بود که تهیونگ تونست سهمیه جامونده‌ی سیب ترش صحبش رو از مرد بگیره!
بند کوله‌اش رو روی شونه‌اش جابجا کرد و به راه افتاد.
خونه‌ی جونگکوک خیلی از رستوران دور نبود، ولی انقدر هم نزدیک نبود که با پای پیاده بتونه سر وقت بهش برسه.
میتونست از اتوبوس استفاده کنه ولی دیرش می‌شد و سروقت نمی‌رسید.
برای لحظه‌ای سرجاش ایستاد و با خودش فکر کرد که اگه مسیر رفت رو تاکسی بگیره، اونقدراهم بد نمیشه.
پس راهش رو به سمت ایستگاه تاکسی کج و لی لی کنان مسیر کوتاهی که در پیش داشت رو، طی کرد.

Hey stupid, i love you!Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα